سام نامه – بخش نود و پنجم – یاد پری‌دخت کردن سام را

ز دل آنچنان آتشی برفروخت

که مر ماهیان را برو دل بسوخت

بگفتا که یک سال باشد که من

ز ایران جدا گشتم و انجمن

جدا از منوچهر شاه جهان

در اینجا گرفتار درد و غمان

ندانم شب و روز سامان خویش

دوای دل ریش بریان خویش

گرفتار نفس هوا و هوس

نکردیم ز اندوه یک لحظه بس

کنون جمله گردان ایران زمین

به ما آرزومند و ما خود به چین

چو میلاد و گشواد و شنگوی شیر

چو اوزید شاه آن سوار دلیر

درین بحر گرداب خون مانده دیر

بماندیم سرگشته و دستگیر

به هرحال کشتی برانید زود

که از آب آیم برون همچو دود

نمانم نهنکال و یال ورا

نه آن گرز و کوپال و بار ورا

مبادا درین روی دریای آب

دگر ره درآیند پر پیچ و تاب

براندند کشتی هم اندر شتاب

به تندی و تیزی چو پران عقاب

به روز دویم چون که شد چاشتگاه

فغانی ز بالا برآمد به ماه

یکی نعره زد دیدبان دلیر

که ای سام فرخ پی شیرگیر

به بالای کشتی برآ تا شگفت

ببینی ز بال و ز بالا و کفت

یکی دود بینم دوان و دمان

همی پیچد آن دود تیره روان

چو کوه گرانی در آن روی بحر

همی آید از قهر مانند زهر

ندانم چه چیز است ای نامدار

ایا پهلوان سام یل هوش‌دار

گمانم چنین است که دود گران

نهنکال باشد که آید روان

ازو برحذر باش ای نامدار

که دیوی عظیم است با گیر و دار

اگر نسبت از وی ترا بدرسد

چه باشد سرانجام با نیک و بد

چنین داد سام نریمان جواب

چه دارید ای سرکشان پیچ و تاب

توکل به دادار و یزدان ما

که هست او به قدرت نگهبان ما

مرو را رسد کردگاری و بس

هم او را رسد شهریاری و بس

بگفت و مسلح بشد سام گرد

باستاد آن شیر با دستبرد

که تا کی درآید نهنکال دیو

برآرد به رویش فغان و غریو

همی آمد آن دیو مانند کوه

ابا هیبت و دستگاه و شکوه

دو تا شاخ همچون چناری به سر

به همراه بودیش دیوان نر

ازو ماهیان در گریز آمده

ابا هیبت و با ستیز آمده

چو ان کوه نزدیک آمد ز دور

تو گفتی که بستد ز خورشید نور

هراسید دل‌ها ز آثار او

بترسید جان‌ها ز دیدار او

بلای جهان بد نهنکال دیو

که آمد دمان پرخروش و غریو

یکی نعره زد دیو سر پرشتاب

که لرزید بر خویش دریای آب

پس از نعره گفت او که ای سام شیر

نگه‌دار پای خود اکنون دلیر

ترا من به دست تباهی دهم

درین ژرف دریا به ماهی دهم

منم شاه دیوان روی زمین

نباشد چون من کس به ماچین و چین

شود پیش دستم تن کوه پست

ترا نیست بر پای من زور دست

چو قلواد گفتار او را شنید

یکی نعره بر دیو نر برکشید

که ای دیو بدگوهر تیره کار

ترا بخت برگشت از روزگار

نباشد ترا زهره‌ای تیره جان

که تا نام ساو آوری بر زبان

همانا که همچون تو دیوی هزار

بکشتست مر سام در کارزار

چو بشنید در لحظه آن دیو نر

یکی قهقهه برکشید از جگر

که چون من کسی نیست از دیوها

که تو کشته باشی به جور و جفا

مرا نام باشد نهنکال دیو

جهان شد ز من پرخروش و غریو

چو قلواد گفتا او را شنید

یکی نعره‌ای از جگر برکشید

قبلی «
بعدی »