سام نامه – بخش صد و چهل و چهارم – رسیدن سام به شهر نیمه‌تنان و چگونگی آن

سر ماه آمد به کشتی دلیر

به دریا درآمد گو شیرگیر

تماشای دریا همی کرد و رفت

ز کردار یزدان بمانده شگفت

دو هفته دگر مانده بر روی آب

به شهر زرنداب بودش شتاب

سیم هفته ناگه جزیری بدید

سراسر پر از لاله و شنبلید

ز ملاح پرسید آنگاه سام

چه جائیست اینجا چه خوانند نام

بدو گفت ملاح کای پهلوان

درینجا بود جای نیمه تنان

یکی پادشاه است چون دیو زوش

تن نیمه و نام او گشته گوش

همه جادو و جن بیدادگر

به خونریز مردم ببسته کمر

ازینها تن دیو ناید رها

نتابد بدینها تن اژدها

ندانم چه آید به ما زین جزیر

زبون آید از چنگ آن نره شیر

شگفتی دلیرند نیمه تنان

زبان آدم و دل چو اهریمنان

بدو باز شد آفرینش تمام

چه از دوست و دشمن چه از خاص و عام

غرض زین مثل زان بگفتم ترا

همه در معنی بسفتم تو را

که پروردگار زمین و زمان

نخست نیمه تن آفرید از جهان

به تاریخ جائی که بشنیده‌ای

به هردفتری شرح آن دیده‌ای

شنیدم ز داناپژوهان پاک

که چون آفرید ایزد این آب و خاک

همین جان این مردمان آفرید

ورا طینت از آتش آمد پدید

به گیتی بسی زشت و بدکاره بود

گرفتار نفس ستمکاره بود

ز فرمان دادار پیچید سر

به خونریزی و فسق بسته کمر

زمانی به یاد جهان آفرین

نبود آن فریبنده ناپاک دین

خداوند روزی ده رهنما

غضب کرد بر مرد ناپاک را

برانداخت تخم ورا از جهان

چه در آشکار و چه اندر نهان

بسی سال گیتی معطل بماند

زمین شد خراب و فلک گشت کند

دگرباره پروردگار جهان

بنا کرد از نو زمین و زمان

جهان بود آینده‌شان رهنما

جهان پر شد از مردم و چارپا

نخستین ز آدم علیه‌السلام

پدید آمد این جملگی والسلام

مر این قصه از بهر این گفتمت

همه در معنی بدان سفتمت

که این بوم و این مرز نیمه تنان

که هستی درو سوگوار و نوان

بنا گشته است اندر آن روزگار

به فرمان دادار پروردگار

کنون شهره گشته بدان قوم عاد

ندارد کسی این شگفتی به یاد

بود شاهشان را ده و دو هزار

به سال ار شماری ایا نامدار

کس از بیمشان اندرین تیره راه

نیاید ز اندیشه گوش شاه

چنین گفت ملاح را سام شیر

که ای مرد دانای بسیار دیر

برآرم دمار از شهنشاه گوش

نه دستش گذارم به جا و نه گوش

پس آنگاه کشتی به ساحل رسید

به ناگه یکی نیمه تن را بدید

بفرمود کان را بیارید پیش

ببینم چه دارند از رای و کیش

که را می‌پرستند در روزگار

چه گویند در راه پروردگار

برفتند و بردند آن نیم تن

شگفتی فروماند آن انجمن

به یک چشم و یک گوش یک دست و پا

همیشه به یک دست و یک پا ستا

دگرباره آن پیر فرخنده فال

چنین گفت با پهلو بی‌همال

که ای گرد بیدار روشن روان

شگفتی بوند این چنین مردمان

بگیرند آهو به تک در شکار

زمانی نگیرند یک جا قرار

بدین نیم‌تن جسم و این چشم و گوش

نتابند از هیبت شیر زوش

به گردن دو بار هیون را برند

به نیرو تن پیل را لشکرند

ولیکن شگفتی دگر گوش کن

هر آن چیز گفتم فراموش کن

نباشد به نزدیک ایشان خورش

ندانم چه سان یافته پرورش

برهنه به تن سالیان در جهان

چنین خلق گشتند از ناگهان

پس آنگه مرآن مرد بی‌توش و تن

بیامد به نزد یل رزم‌تن

زمین را ببوسید و کرد آفرین

ثنا گفت بر پهلوان کزین

بگفتا که شاد آمدی شادکام

دلیر جهان گرد سالار سام

سوی رزم شداد تازی چو باد

که بندی دو بازوی شداد عاد

نیاید به دست تو او را زمان

که سالش دراز است آن بدگمان

یکی پور دارد شدید است نام

که سیمرغ و عنقا بگیرد به دام

ورا هست سیصد ارش برز و یال

ندارد به گیتی کسی را همال

به نیرو تن کوه شد زو ستوه

به بازو درخت و به پهنای کوه

ورا هوش در دست و بازوی تست

به مردی کجا هم ترازوی تست

ز دیدنش پهلو شگفتی بماند

برو در فراوان سخنها براند

کزین گونه پیکر ازو شد پدید

لب خود ز حیرت به دندان گزید

بپرسید ازو گرد رزم‌آزمای

کرا دانی اندر جهان رهنمای

جز ابلیس دیگر ندانیم کس

شناسیم او را به گیتی و بس

ندید از تن او نشانی پدید

تو گفتی که بادی بدو دردمید

ز سام سپه‌دار با رای و هوش

خبر شد به نزدیکی شاه گوش

بگفتند کآمد ز ایرانیان

دلیری به پیکار بسته میان

شتابد به درگاه شداد عاد

ز گرشسب دارد همانا نژاد

ز کردار او بود آگاه گوش

نهاده همیشه بدان راه گوش

که گردی درآید ز ایران زمین

کمر بسته در رزم و پیکار و کین

قبلی «
بعدی »