سام نامه – بخش صد و هفتاد و یکم – صفت مهمان کردن شدید، عوج را

نشستند و باده بیاراستند

ز هر سوی رامشگران خواستند

ز اسبان و از گاو کشته هزار

همان بهر مهمان آن نابکار

ز بهر همان عوج مردم چو دود

هزار و دو اشتر بکشتند زود

کشیدند خوان و سراسر بخورد

بماندند حیران دلیران گرد

به هر کشتئی باده‌ای در کشید

یکی اشتر از خوان شدی ناپدید

گرفتی دگر از عقب پنج گاو

بخوردی گرفتی از آن گاو تاو

چو شد مست عوج اندر آمد ز جای

بغرید چون ابر رزم‌آزمای

چنین گفت با پور شداد عاد

که فردا در رزم باید گشاد

تو لشکر بیارای از پیش و پس

منم مرد سام نریمان و بس

بگیرم به چنگال مرد و ستور

برآرم به نزدیک رخشنده هور

کبابش کنم در بر آفتاب

چکد روغنش در زمین همچو آب

ازو پور شداد چون بشنوید

زمین را ببوسید و پیشش دوید

چنین تا که خورشید گردید زرد

زمانه همه گشت چون لاجورد

زمانه پراکنده بر دور مشک

ازو چشمه مهر گردید خشک

از ایشان خبر شد سوی سام گرد

که آمد درین دشت عوج سترد

ده و پنج گاو از پی یکدگر

بیندازد آن دیو تیره گهر

دو کشتی پر از می به دم درکشید

ندانم هم‌آورد را چون کشید

بخندید از آن گفته سام سوار

که باشد پناهم به پروردگار

نترسم به گیتی ز پور عنق

اگر تارکش بر رسد بر افق

مرا جان پی مرگ آمد پدید

نیندیشم از رزم عوج پلید

نوشته اگر بر سرم کردگار

که او ایدر آید شود کارزار

ز موری تنم کشته گردد به جنگ

چو خاریست در پیش پولاد سنگ

چنین گفت رحمان که اندر سپهر

چنین دیدم از اختر پر ز مهر

که با تو برابر نیاید سپاه

نه عوج و نه شداد آوردخواه

شوی در جهان گرد روشن‌روان

ز تخم نریمان گو پهلوان

سپهبد بخندید و از جای جست

سوی درع و خفتان بیازید دست

زره کرد بالای خفتان جنگ

ز کینه همی تیز کردی دو چنگ

به پشت اندر افکند چینی سپر

فرو بسته در رزم مردی کمر

غراب سیه را به زین خدنگ

بیاراست و بربست مردانه تنگ

یکی گرزه گاوپیکر به چنگ

خروشان و جوشان چو غران پلنگ

چنین گفت سالار سام سوار

به تسلیم جنی که ای نامدار

جهان بی‌درنگ است و ما پرشتاب

اجل در کمین دیده ما به خواب

بسی غافلی اندرین رهگذر

نه آگه که ما را چه آید به سر

نداند کس این را بجز کردگار

کزو گشته پیدا همه روزگار

شگفتی مرا رزم سخت است پیش

به عوج و به شداد ناپاک کیش

یکی رزم سازم در آوردگاه

که تیره شود روی خورشید و ماه

یکی موج خون سازم اندر زمان

کنم لشکر عادیان را نوان

جهان تنگ سازم به چشم شدید

کنم نام او در جهان ناپدید

به یاری دادار پروردگار

نترسم ز عوج آن بد نابکار

مرا رزم، بزم است گاه نبرد

خورم باده و افکنم مرد گرد

مرا تیغ جام است و خونم شراب

پی جنگ دارم دلی پرشتاب

که تا دشمن خود نسازم نگون

نگیرد دلم در بر ایدر سکون

بگفت و کمان را به بازو فکند

به فتراک بر بسته خم کمند

درآمد به هامون به پشت غراب

تو گفتی برآمد به کوه آفتاب

به همره شد او را دو زیباپری

بدان تا ببینند آن داوری

همان شیر شاپور با چوبدست

به پیش اندر افتاد چون پیل مست

به هامون سوی لشکر عادیان

همه جنگجویان شدادیان

ز یک سوی لشکر گوی تیزچنگ

فرود آمد از باره بر پشت سنگ

فرستاد شاپور را پیش او

که آمد سپهبد گو سرورو

که من یک تنم هر که آید به جنگ

درآید به نیروی شیر و پلنگ

بگردیم بر دشت آوردگاه

ببینند هر سوی مغرب سپاه

ببینیم تا کردگار جهان

چه گوید به هر راز اندر نهان

چو بشنید شاپور آمد دوان

به نزدیک شدید تیره روان

به یک دست بنشسته عوج همچو کوه

زمین زیر پایش سراسر ستوه

یکی کشتی باده در دست او

سر کوه خارا شده پست او

نشسته دو فرسنگ بالای او

یک و نیم فرسنگ پهنای او

دو فرسنگ دست و دو فرسنگ پا

دو کوه گران برگرفتی ز جا

چو شاپور بالای او را بدید

بیامد شتابان به سوی شدید

پیام سپهبد سراسر بگفت

شدید اندر آن گفتگو شد شگفت

که خواب آمده بخت بیدار مرد

که آرد سر و جان خود زیر گرد

همین دم رهانم جهان را ازو

نبیند دگر رزم پرخاشجو

بگفت و بفرمود تا کرنای

دمیدند گیتی درآمد ز جای

غو کوس در چرخ آوا گرفت

تو گفتی زمین رو به بالا گرفت

به جوشش درآمد سپاه گران

نه پیدا میان و نه پیدا کران

بپرسید عوج اندر آن غو خبر

که از چیست این کوشش نای زر

بگفتند سام است کآمد به جنگ

دل لشکر از رزم او گشت تنگ

به نزدیک لشکر فرود آمدست

از آواز بر ما درود آمدست

کنون لشکر آراستم سوی رزم

پس از کستن او بسازیم بزم

بگفت و بپوشید ساز نبرد

همه لعل خوشاب و یاقوت زرد

به یک دست مهراس رزم‌آزما

دگر قهقهام اندر آمد ز جا

نشستند بر پیل یکسر سپاه

درفشی برافروخت شفه سیاه

برش چون سر خوک لیکن ز زر

به خورشید رخشان برآورده سر

یکی چتر افراخته هفت رنگ

همه نقشهایش چو پشت پلنگ

یکی تخت بر چارپیل سپید

کشیدند ابر دست مانند شید

بدین سان درآمد به میدان شدید

ز هر سوی لشکر صفی برکشید

همان عوج بر دشت کین جای کرد

زمین و زمان شد ازو لاجورد

یکی آتش از پیش میدان فروخت

کزو خرمن مهر گفتی بسوخت

در آتش فکنده ز پیلان چهار

که بریان کند در صف کارزار

چو سام سپهدار او را بدید

سرانگشت حیرت به دندان گزید

بدان یال و کوپال و آن دست و پا

که هرگز ندیده بدان سرگرا

به فرقش که رفتی سوی آسمان

همی کرد تعلق در آن آشیان

وز آن نیست او را به گیتی خبر

ز گرما و سرما نبیند اثر

بنالید آنگه به پروردگار

که پیکر نگارنده زینسان نگار

که او را نباشد به گیتی همال

ندیدست گیتی چنین بدسگال

که تابد ز چنگال این تیره جان

که هتش خورش چار از حیوان

نتابیم به پیکار پور عنق

همی گر رسد دست من بر افق

مگر دادگر کردگار جهان

کند سرفرازم میان مهان

که با این در آورد جنگ آورم

مگر یک زمانی درنگ آورم

وگرنه چنین زور و کوپال و دست

زمین و زمان را کند جمله پست

فرود آمد و روی بر او نهاد

بنالید بر داور خاک و باد

ازو خواست فیرزوی رزمخواه

که بر هم زند تخت و گاه و کلاه

وز آنجا بیامد به دشت نبرد

برانگیخت بر چرخ گردنده گرد

به هر سوی برانگیخت و آوردخواست

از آن عادیان نامور مرد خواست

همی نعره می‌زد درآورد سخت

که می‌گشت دلها همه لخت لخت

نه زان نعره‌ها عوج آگاه بود

دو پا بر زمین سر بر ماه بود

که طلاج جادو برانگیخت اسب

ازو رعد می‌جست چو آذرگشسب

به جادو درآمد در آوردگاه

که از دود او تیره شد روی ماه

یکی مار بر دست آمد به جنگ

سواره ابر پشت جنگی پلنگ

یکی نعره زد جادو نابکار

که آواز پیچید در کوهسار

چنین گفت کای سام رزم آزما

که از تن ربایم تن مرد را

به یادت بیاور هنرهای جنگ

ببینم چه داری پی نام و ننگ

منم نام طلاج آهن ربای

گه رزم با من نداری تو پای

مرا گر ندانی درین ره بدان

که من جادویان را بوم موبدان

عنان را به هر سو که او می‌کشید

همی آتش از دست او می‌دمید

چو سام دلاور مر او را به دست

بدید و به سویش یکی برگذشت

بغرید چون رعد گاه بهار

بدو گفت کای جادوی نابکار

تو را جستم از کردگار جهان

که آئی بر من یکی ناگهان

ببینم یکی دیو رنگ تو را

به میدان آورد جنگ تو را

چه کار آید این سحر و حیله‌وری

به میدان آورد جادوگری

که گرد مرد جنگی درآ نزد من

وگرنه نشین در سرا همچو زن

به سوی طلسمات جمشید شاه

چو رفتم شکستم همه رزمگاه

همی تیغ از بهر جادوستان

رسانید بر من شه راستان

قبلی «
بعدی »