سام نامه – بخش صد و هفتاد و ششم – جنگ کردن سام با شدید و کشته شدن قهقهام

درین گفتگو بود سالار سام

که ناگه برون تاخت پس قهقهام

بدو گفت کای خیره بدگمان

چرا لاف داری همی هر زمان

ندیدی سواری که از زخم دست

تن بدرگت را درآرد به پست

برآرد ز جانت یکی رستخیز

نماید به تو زور و چنگال تیز

بگفت و به لشکر یکی نعره کرد

که جویند با سام نیرم نبرد

ممانید او را به روی زمین

به خاکش درآرید از روی زین

بسازید جانش ز پیکان تباه

نشاید رها کرد این رزمخواه

وگرنه جهان گردد از وی خراب

که بیداد جوی است و پر خشم و تاب

به پیکار ما برنهادست زین

پی کینه آمد به مغرب زمین

به پیکان تنش را بدوزید زود

برآرید از جان او تیره دود

چو بشنید لشکر درآمد به جنگ

کمانها گرفتند و تیر خدنگ

یکی حمله کردند بر سوی سام

برآمد زجا در زمان قهقهام

کماندار جنگی ده و دو هزار

رسیدند اندر بر نامدار

یکی تیرباران بکردند سخت

ابر سام بیدار فرخنده بخت

چو دیدند نوشاد و تسلیم شاه

که میدان شد از پر پیکان سیاه

عنان را فکندند بر یال بور

جهاندند بر سوی میدان ستور

کشیدند نای و تبیره زدند

ابر لشکر تند خیره زدند

بغرید نگه سپهبد سام

که ای نامداران فرخنده نام

مسازید پیکار در رزمگاه

که تنها بسم من به مغرب سپاه

نخواهم درآورد یاری ز کس

پناهم به یزدان فریاد رس

نمانم ازین لشکری یک سوار

نه از لشکری و نه از شهریار

ستادند آنگاه بر دشت جنگ

که سام دلاور گو تیزچنگ

برانگیخت از جا غراب نوند

درآویخت بر کتف خم کمند

بزد خویش را بر سپاه گران

چو آشفته دیوان مازندران

به شمشیر تیز اندر آن رستخیز

درآمد به حمله یل پرستیز

سر و دست افکند بر خاک راه

تن بی‌روان و سر بی‌کلاه

چو گرگی که آید میان گله

به حمله کند گله هر سو یله

و یا همچو آتش که در نی فتد

و یا همچو مخمور در می فتد

به یک دم جهان را از آن لاله‌گون

روان گشت هر گوشه سیلاب خون

تن کشته چون سنگ در زیر آب

شناور شده هر طرف زان غراب

بیفکند یکه در آن کارزار

به میدان آورد جنگی هزار

که ناگاه برخاست گرد سپاه

جهان گشت از آن گرد یکسر سیاه

بپوشید رخسار تابنده مهر

نهان گشت یکباره گوئی سپهر

یکی لشکر از گرد آمد برون

همه دل نهاده به پیکار و خون

سپاهی که آن را کرانه نبود

کرانه کجا خود میانه نبود

تو گفتی زمین سر به سر آهن است

و یا کوه البرز در جوشن است

جهان را سراسر سپاهی گرفت

سپاهی ز مه تا به ماهی گرفت

چو شاپور فرخ سپه را بدید

غریوی سوی پهلوان برکشید

بدو گفت کای رزمجو پهلوان

همانا که شداد آمد دوان

به شهر زرنداب از عادیان

رسیدند از تخم شدادیان

سپاه فراوان درآمد به جنگ

همه عادی بدگهر تیزچنگ

بخندید ازو سام پرخاشخر

بدو گفت بنگر ز مردان هنر

بگفت و برانگیخت مانند شیر

به شمشیر می‌کشت هر سو دلیر

که ناگه بدو قهقهام نژند

یکی حمله آورد کآرد گزند

بدو گفت کای بخت برگشته مرد

همین دم سرت را درآرم به گرد

نگه کن که شداد آمد ز راه

به همراه او لشکر رزمخواه

تنت را همین دم به شمشیر تیز

درآورد سازند خود ریزریز

ز نادانی این کینه اندوختی

در آتش تن خویش را سوختی

بگفت و به گرز گران دست برد

بدان تا نماید بدو دستبرد

یکی گرز زد بر سر سام شیر

که آواش بر شد ابر چرخ پیر

ولی سام را زو نیامد گزند

بجنبید از جا یل دیوبند

باستاد چون شیر در رزمگاه

همی برد بر پاک یزدان پناه

چنین گفت کای بدگهر قهقهام

یکی حمله رد کن ز پیکار سام

ببین تا چگونست زخمش به جنگ

چگونست بازوی مردان هنگ

ببین رزم ایرانیان را که چون

سر دشمن آرند هر سو نگون

بگفت و به نیرو درآمد دلیر

همه دشت پر شد از آن دارو گیر

به نیزه زمانی درآویختند

همه خاک آوردگه بیختند

به گرز گران سام یازید دست

یکه حمله آورد بر سان مست

سرشانه بدکنش کرد خورد

بترسید ازو قهقهام سترد

یکی دیگرش زد به کوپال و یال

عنان را بگرداند آن بدسگال

به نزدیک شداد برتافت راه

گریزنده گردید آن جنگخواه

چو سام آنچنان دید از پی برفت

چو آشفته شیران ز کینه برفت

نگه کرد از دور شداد عاد

گریزنده زو عادی بدنژاد

بتندید در پیش لشکر ز بند

پس و پشت او لشکر دیوبند

همه گشته در آهن کین نهان

بسان بلای فلک ناگهان

که ناگه درآمد همی قهقهام

نفس در قفس تنک از بهر سام

ثنا گفت آنگه به شداد عاد

دگر کرد از سام فرخنده یاد

که هرگز ندیدم بدین سان نهنگ

نه شیر دمنده نه جنگی پلنگ

نه پیل و نه دیو و نه نراژدها

ز شمشیر این یل نیاید رها

چو عوجی به میدان او باز ماند

دگر دفتر جنگ را بر نخواند

سپاهی به یک حمله بر هم شکست

ندارند در پیش او هیچ دست

از ایران به رزم آمدست این دلیر

که ویران کند خانه نره شیر

نریمان شنیدی به مغرب چه کرد

ز روئینه تن هم برآورد گرد

چو املاق را او به میدان بکشت

که در رزمگه هیچ ننمود پشت

همین سام به بخت فرزند اوست

که درد ابر شیر درنده پوست

بخندید از گفت او پور عاد

بدو گفت کای خیره بدنهاد

چو تو لاف گوئی نباشد کسی

ز مردان آوردگه واپسی

درین بود سالار شدادیان

تماشاکنان لشکر عادیان

که برخاست ناگاه آواز سام

به نعره بگفتا چه شد قهقهام

که از پیش من روی برتافت رود

در آوردگاهش درنگی نبود

بگوئید تا پیشم آید به جنگ

که دارد به میدان کین شیرچنگ

یکی داستان یادم آمد دگر

که بر من همی گفت جنگی پدر

اگر خر نیاید به نزدیک بار

رود بار نزدیک خر آشکار

بباید ز دهرش ورا بار بست

شود پست از نیروی پیل مست

بگفت و برانگیخت از جا غراب

دو چشمش پر از آب و دل پرشتاب

ز بهر پری‌دخت سیمین عذار

نه صبرش به کف بد نه دل برقرار

بیامد به نزدیکی آن سپاه

که شداد بد پیششان رزمخواه

درفش از پس یکدگر تافته

همه تار و پودش ز زر بافته

یکی چتر زرش همی هفت رنگ

همه شقه‌ای همچو پشت پلنگ

ستاده ورا زیر شداد عاد

تو گفتی که دیوی بد آن بدنژاد

چو بر سام فرخنده رخ بنگرید

شگفتی فروماند و لب را گزید

چنین گفت کاین است سام سوار

بگفتند آری ایا شهریار

چو نزدیک آمد سپهدار سام

برآورد شمشیر تیز از نیام

سوی قهقهام آنگهی حمله کرد

بدو گفت کای بخت برگشته مرد

گریزنده گشتی به یک ضرب گرز

تو را نیست آزرم این یال و برز

تو گفتی سپهدار عادی منم

تنم روی، در رزم چون آهنم

بدین قد و بازو و دست دراز

گریزان چرا رفتی ای رزمساز

به پاسخ بدو گفت پس قهقهام

که ای نامور شیر بیدار سام

برو با دگر کس تو آورد خواه

همه دشت پهن است و بی‌مر سپاه

چه جوئی ز من در جهان ناگهان

دگر کس ندیدی به گرد جهان

جهانگیر مانا ندیدی مرا

به چنگال در کین دریدی مرا

بدو سام گفتا که ای بدکنش

نه نیکوست در پیش برترمنش

که صیدی ز صیاد گردد رها

رهائی نیابی ازین اژدها

که گفتت به میدان درآ تیزچنگ

کنون کامدی نیست چاره ز جنگ

غریو آمد از لشکر عادیان

از آن دیو چهران شدادیان

که ای شیر پرخاشجو قهقهام

چرا سست گشتی ز پیکار سام

چو بشنید شداد ناپاک دین

که سام سپهبد سوار گزین

گواژه زند بر سپهدار او

نباشد همی مرد پیکار او

طلب کرد او را به نزدیک خویش

دلش از غم سام یل گشت ریش

بدو گفت دادم تو را رزم سام

برو تا درآری سر او به دام

به فرمان برو هر دو دستش ببند

درافکنده بر یال و گردن کمند

چو آوردی او را برم بسته دست

به گردون برآرمت جای نشست

بپیچید ازین گفتگو قهقهام

به دل گفت من نیستم مرد سام

به بیچارگی باز آمد به جنگ

دگر حمله آورد سوی نهنگ

یکی گرز زد بر سر سام گرد

تو گفتی که پشه ابر کوه خورد

بتندید سام و بیازید دست

غریوان به مانند پیلان مست

گرفتش کمرگاه آن تیزچنگ

چو پشه ربودش زرین خدنگ

سپر کرد او را به شمشیر تیز

برآورد نعره ز روی ستیز

بگفتا منم سام بیداربخت

که بر تخته بندم ز شداد رخت

بگفت و بزد خویش را بر سپاه

چو آشفته شیران آوردخواه

ز گردان مغرب برآمد غریو

ندیدیم هرگز چنان نره دیو

بدو حمله کردن سیصد هزار

به گرز و به زوبین زهرآبدار

سپهبد به شمشیر جنگ آورید

جان بر بداندیش تنگ آورید

ز خون خاک آورد سیراب کرد

به هر سوی دریای خوناب کرد

گریزنده از تن همه جان شده

ز خون سنگ همرنگ مرجان شده

تو گفتی که دهقان مرگ از کران

چو دانه سر افکنده زان سروران

از آن آب ای تخم کینه برست

رخ مرد زان آب کینه بشست

شده راه آوردگه جمله بند

ز بس کشته افکنده خوار و نژند

شده دشت ماننده نی‌ستان

ز خون نی‌ستان گشته چون می‌ستان

از آن نی‌ستان سام چون نره شیر

درافکند هر گوشه برنا و پیر

تن یکه بر لشکر بی‌شمار

درافکند از آن لشکر ده هزار

همه میمنه کوفت بر میسره

چو گرگی که افتد میان بره

چنین تا که شیر فلک سرکشید

ز بیشه همی شیر شد ناپدید

همه بیشه از خون چو گلنار شد

ازو رنگ گلنار چون قار شد

سپهدار برگشت از رزمگاه

بیامد به نزدیک تسلیم شاه

همه لشکر طنجه شیرفش

سرافکنده و دست کرده به کش

ز دیو و پری هر طرف صف زده

ز شاید همه کف به کف برزده

همه پایکوب و همه چنگ زن

سرایندگان هر دو آهنگ‌زن

دف و نای هر دو هم‌آواز هم

نوازندگان گوش بر ساز هم

و یا عاشق خسته دل‌فکار

که رگ‌های جانش شود آشکار

ز زخم مخالف تن چنگ خم

ز بس نغمه برخاسته زیر و بم

نواهای عشاق پراشتیاق

شده راست از پرده‌های عراق

به خم نغم‌های طرب ساخته

ز نوروز راه عرب ساخته

به آهنگ هر نغمه پرده سرا

پری‌پیکران قامتان سرا

پری‌پیکران قامت افراخته

پی دلبری غمزه‌ها ساخته

ز ابرو کمان کرده در غمزه تیر

ز خوناب حسرت شده ناپذیر

به یاد لبش خون دل کرده نوش

چو خم پر ز جوش و به رویش خموش

خیال پری‌دخت از کار برد

غم دلبرش زود گفتار برد

نشسته بدی او در آن بزمگاه

دل و جان به پیش پری‌دخت ماه

به ناگاه قلواد یاد آمدش

همی یاد فرخنده داد آمدش

چنین گفت با شاه طنجه سپاه

دگر نیز فرخنده تسلیم شاه

که ای نامداران بیداردل

همه دوستانید و هشیار دل

سه لشکر یکی گشته در رزمگاه

ز عوج و ز شداد و مغرب سپاه

به یزدان دادار و از تخت عاج

به اقبال شاه و به آئین تاج

به جان منوچهر فرخنده بخت

که از بهر اویست این تاج و تخت

به آئین دین نیاکان ما

به فرخنده پیران پاکان ما

اگرچه مرا دل پر از آتش است

دلم از غم ماه خود ناخوش است

به چشمش که بربوده است تاب دل

بدان طاق ابرو چو محراب دل

که در طاق محراب مستانه‌اند

که دلها ازو زار و دیوانه‌اند

که از جان این لشکر بی‌شمار

برآرم به شمشیر مردی دمار

همه گنجهایش به غارت دهم

به هر کس از آنجا بشارت دهم

سپیده درین جایگه جا کنید

به میدان یکایک تماشا کنید

که چون رزم سازم به شداد عاد

نمانم که پی بر نهد بدنژاد

ولیکن همین دم ازین جایگاه

شتابم به درگاه شداد شاه

رهانم تن گرد قلواد را

مر آن شیر بیدار آزاد را

دلیری نمایم بدان سرکشان

که از من بماند به گیتی نشان

به مغرب نمایم یکی داستان

که یاد آرد از من همه باستان

بگفت و از آن جایگه نیم مست

برون آمد و بر تکاور نشست

همان گرد شاپور همراه گشت

چو برق جهنده بر آن برگذشت

قبلی «
بعدی »