سام نامه – بخش صد و شست و هفتم – رها کردن سام قلواد را و جنگ کردن با ارقم دیو

درآمد بدان غار با تیغ جنگ

یکی غار بد همچو کام نهنگ

بسی تار ماننده تیره شب

که گم شد سخن از زبان سوی لب

ز تاریکیش جان ظلمات داغ

درو چشم زنگی نمودی چراغ

بپوشید چشم و دگر باز کرد

سوی گرد قلواد آواز کرد

به کنجی نگه کرد سام دلیر

کشیده به زنجیر آن نره شیر

دگر سوی رضوان به گیسو به بند

چو زلف خودش سرفکنده نژند

سوی گرد قلواد برداشت گام

ز بندش رها کرد بیدار سام

بپرسیدش از رنج زنجیر و بند

که چون بودی از پهلو ارجمند

بگفتا به بخت تو شادان بدم

ز شادی روح تو خندان بدم

کنون چون بدیدم تو را ساده دل

شدم از غم و رنج آزاده دل

ز رضوان بپرسید سام سوار

که چون شد پری‌دخت سیمین‌عذار

کجا بینم آن سرو بستان حسن

گل نوشکفته گلستان حسن

مه گلرخان شاه سیمین بران

بت حورپیکر سر دلبران

کز ان سام بیچاره در آتش است

دلش از غم هجر او ناخوش است

از ایران و از شاه افتاده دور

سیه گشته در چشم من ماه و هور

نه آرام دارم نه از غم فرار

دلم کرده از جان شیرین فرار

به هر گوشه پویان به هر سو دوان

دو دیده پر از خون و دل ناتوان

فنا گشته از جور کوه فنا

ندانم کجایست خود ابرها

نشانی ز دلدار با من بگو

که چونست احوال آن ماهرو

بدو گفت رضوان که ای پهلوان

چو او را ببردم به زندان روان

همی خواستم تا بیارم برت

ز شادی رسانم به گردون سرت

که آن بدگهر دیو نر اژدها

که خوانند او را به نام ابرها

به ناگه پیدا شد اندر زمان

تو گفتی پدید آمد از آسمان

مرا با پری‌دخت از جا ربود

به کوه فنا برد مانند دود

بر آن دیو سر در نیاورد ماه

فکندش به ناگاه در قعر چاه

من آن شب از آنجا گریزان شدم

سر و جان ز اندیشه ریزان شدم

شنیدم که با پور شداد و عاد

به رزم اندری با بد بدنژاد

به طلاج جادو به چنگ اندری

به چنگال ببر و پلنگ اندری

همی خواستم تا بدان رزمگاه

بیایم به نزدیک تسلیم شاه

که در چنگ ارقم فتادم به بند

فرو بست دستم به مشکین کمند

همان دم ورا سام بگشاد دست

دگر بند کهسار را برشکست

بسی دید آدم به دام هلاک

فرو بسته از غصه اندوهناک

بپرسید از آن مردمان پهلوان

که از چه شما را گرفته روان

ز ارقم چرا زیر بند اندرید

بدین سان به بند گزند اندرید

بگفتند ما را از آن بند کرد

که دانیم هر گونه کار نبرد

اگر سام نیرم بدین جا رسد

همه چاره سازیم از نیک و بد

به چاره مر او را به جنگ آوریم

به هر گونه تدبیر و رنگ آوریم

همه موبدانیم از هند و روم

ز تازی و چینی به هر مرز و بوم

به هر دانشی جان و دل سوخته

هنرها ز هر گونه آموخته

درین بود فرخنده سام سوار

که آواز رعد آمد از کوهسار

از آن نعره گیتی طپیدن گرفت

همی خون ز ناخن چکیدن گرفت

همه کوه لرزید سیماب وار

بپیچید آواز در کوهسار

چنان گفت رضوان به سام دلیر

که ارقم درآمد بدین دار و گیر

سپهدار از آن غار بیرون دوید

زمین و زمان را دگرگونه دید

از آن تیرگی دید آتش شرار

به گردون کشیده از آن کوهسار

به نزدیک سیمرغ شد پهلوان

بپرسید کردار تیره روان

که با او چگونه نبرد آورم

بدان تا سرش زیر گرد آورم

بدو گفت چشمش به پیکان تیر

نخستین فرو دوز در دار و گیر

بدان تا نبیند به رخسار تو

که گیرد به بیهوده پیکار تو

به شمشیر جمشید پیش آر جنگ

جهان بر جهان‌بین او ساز تنگ

مگر کردگارت کند یاوری

سر دیو ارقم به دست آوری

نکردست رزمش کسی آرزو

وگر کرد رو اندر آمد به رو

دم او چو آتش بود در نبرد

رخ مهر گردد ازو لاجورد

تو را یار یزدان فیروز باد

همه روز بخت تو نوروز باد

درین بد که ارقم بغرید سخت

چنین گفت کای مرغ برگشته بخت

چرا آمدی اندرین مرز و بوم

چه گوئی به همراه این مرد شوم

همه بچگانت بخوردم نهان

کنون نوبت تست ای بدگمان

ایا پیر و سیمرغ جادو گهر

همین دم بدرم تو را بال و پر

خورم استخوانت همین دم به کین

که دیگر نپری درین سرزمین

چنین پاسخش داد سیمرغ باز

که ای دیو جادوی نیرنگساز

زمانه به گیتی سر آمد تو را

کجا روز تیره درآمد تو را

ندانی که این کیست کامد به جنگ

ز دریای بی بن برآرد نهنگ

نبیره جهاندار جمشید جم

که صد همچو ارقم شود زو دژم

ز تخم نریمان و کورنگ شاه

که زیر آرد از چرخ خورشید و ماه

گشاینده شاه جم را طلسم

نویسنده بر چهر بهرام اسم

ببینی ازو دستبرد نبرد

سر و جان خود را درآری به گرد

چو بشنید ارقم بخندید ازو

سوی سام فرخنده بنهاد رو

یکی دید مانند تابنده ماه

بر ماه پاشیده مشک سیاه

ابر گل ز سنبل خطی سر زده

و یا بر رخ لاله عنبر زده

صف مور بر گل نهادست پا

ز شیرینی شهد مانده به جا

میان تنگ بسته کیامورثی

یکی تیغ بربسته طهمورثی

ازو فره پهلوانی پدید

ز تیغش رخ مرگ چون شنبلید

سپهبد بدان دیو تیره نهاد

نگه کرد کوهی سبک‌تر ز باد

درآمد به میدان سام سوار

غریوان به مانند رعد بهار

سرش بر تنش چون سر اژدها

کزو اژدها هم نیابد رها

دو چشمش دو مشعل فروزان شده

ازو مشعل دهر سوزان شده

دو شاخش به سر چون دو شاخ درخت

بپچیده بر یکدگر لخت لخت

ز دو تارک دیو چون بیشه‌ای

فرو برده بر تارکش ریشه‌ای

بخاری دوزخ شده بینیش

شوی آب در خواب اگر بینیش

دهان همچو دوزخ پر از دود و دم

دل دوزخ از بیم او پر ز غم

زبانش چو دیگی به دوزخ نگون

که از هول سر کرده باشد برون

چو الماس دندان آن دیو زشت

تو گفتی ز الماس دارد سرشت

تنش چون تن اژدها چین به چین

ستوه آمد از پیکر او زمین

دو بازو به مانند دو ران پیل

به ناخن پلنگ و به تن رود نیل

ز ناخن روان کرده هر سو شرار

جهنده ازو آتش کارزار

چو سام دلاور مر او را بدید

سرانگشت حیرت به دندان گزید

بنالید بر درگه کردگار

که ای آفریننده مور و مار

همه زشت و نیکو تو آری پدید

تو سازی در بندگان را کلید

شگفتی مرا رزم پیش آمدست

که رنجم ز هر بار بیش آمدست

اگر کشتم این را در آوردگاه

مرا نام بر شد سوی چرخ و ماه

اگر کشته گردم به چنگال دیو

تو بودی و هستی به گیتی خدیو

بگفت و بمالید رخ بر زمین

میان تنگ بربست بر رزم و کین

بغرید ارقم که ای خیره سر

به دشت نهنگان چه کردی گذر

بگفتار سیمرغ تیره نهاد

سر نوجوانی بدادی به باد

تو را مرغ دردام مرگ اوفکند

ز شاخ جوانیت برگ اوفکند

سرت را چو مرغی ربایم ز تن

تنت را ز خون سازم ایدر کفن

زهی هجر این مرد دل باشکیب

به گفتار سیمرغ خورده فریب

ندانی مرا نام نشینده‌ای

که پیکار ارقم پسندیده‌ای

همین دم جهان بر تو گریان کنم

زمانه به جانت ستودان کنم

بگفت و یکی سنگ از که بکند

ز کینه به سوی سپهبد فکند

سپر پیش آورد سام سوار

دگرباره نالید بر کردگار

که ای پادشاه زمین و زمان

به فر تو روشن دل مقبلان

مرین دیو جادوی بی نام و ننگ

که دارد تن پیل و زور پلنگ

به نیرو کشد آسمان را به زیر

بریزد ز بیمش دو چنگال شیر

مرا دست ده اندرین گیر و دار

که سازم بدین دیو دون کارزار

یکی گرزه گاوپیکر کشید

کزو گاو گردون سر اندر کشید

بزد بر سر و گردن دیو گرز

دلش خون شد از زخم کوپال و برز

سر شاخ ارقم به هم برشکست

بترسید آن دیو از آن زور دست

جهان تیره شد پیش جادوی شوم

بدانست کآواره گردد ز بوم

بدو گفت هرگز چنین کس به جنگ

ندیدم که آید به رزم پلنگ

شگفتی بلائی است سام سوار

همی مرگ جوید ازو زینهار

عقاب از نهیبش بیفتد به خاک

شود چرم ببر بیان چاک‌چاک

بگفت و ز افسون بدو حمله کرد

همی جست آتش ازو در نبرد

ز دست و ز بازو و بینی و گوش

همی آتش افشاند بر مرد هوش

زمان و زمین آتش کارزار

همی درگرفت از بد نابکار

سپهبد نگه کرد در دود و دم

رخ مهر و مه اندرو شد دژم

نگه کرد سیمرغ بر پهلوان

در آتش نهان بد یل نوجوان

همه دشت پر شد ز دود شرار

در آتش همی سوخت کهسار و غار

ولیکن به سالار نامد خطر

کشیده به سر شیر از زین سپر

نفس کم شد آن دیو را در درون

ز بیم سپهدار بارید خون

که سام دلاور بغرید سخت

مدد خواست از داور تاج و تخت

بزد دست بر تیغ جمشید شاه

کزان خون فشاندی به خورشید و ماه

برآورد شمشیر سالار شیر

بدو گفت کای جادوی دل‌گزیر

یکی از کفم تیغ زهر آبدار

ستان ار بمانی به مردم مدار

روانت ازین تیغ خواهم گرفت

که شمشیر خورشید خواهم گرفت

بگفت و بزد دستش افکند زیر

که ارقم بپیچید بر خود چو شیر

بدو گفت کای شیرمرد جهان

چو تو نیست کس از کهان و مهان

رها کن مرا تا شوم ناپدید

جهان را به دست تو دادم کلید

توئی سام نیرم یل اژدها

که مردی ندارد به پیشت بها

کنم عهد و پیمان که دیگر به جنگ

نیایم نشینم ابر گنج تنگ

فراموش کردم همه کار رزم

به یک دست کنجی گزینم به بزم

بدو سام گفتا که هرزه مگو

نیابی رهائی ازین رزمجو

به یزدان دادار و تخت و کلاه

به آئین و دین و به خورشید و ماه

به شمشیر و نیروی مردان مرد

که مغزت پریشان کنم در نبرد

چو بشنید ازو ارقم نابکار

دگر ره بیاراست پیکار کار

به یک دست بر پهلوان حمله برد

بدان تا نماید یکی دستبرد

بخندید بر دیو سالار نیو

به گردون برآمد ز میدان غریو

زمانی بگشتند با یکدگر

سپهبد بغرید بر کینه‌ور

بزد دست بر دیو جنگی ز کین

برآورد او را بزد بر زمین

نشست از بر سینه‌‌اش بی‌درنگ

ز جادوگری پیکرش گشت سنگ

دلاور یکی کوه خاره بدید

همه لب ز حیرت به دندان گزید

ندانست او را دگر چاره کرد

شگفتی فروماند اندر نبرد

چنین تا که رخسار خود گشت زرد

برآورد پیراهن لاجورد

ز سوی دگر چهره آراست ماه

به نوبت برین تخت بنشست ماه

سپهبد ز میدان یکی بازگشت

به سیمرغ فرخنده پی برگذشت

بدو داستانها سراسر بگفت

چو بشنید سیمرغ ازو درشگفت

بدو گفت اندیشه در دل مدار

که ارقم ز تو کشته گردد نزار

ورا هوش در رزم در دست تست

به بند بلا گشته پابست تست

توئی سام پور نریمان شیر

که از تیغ تو چرخ گردد زریر

کسی کو به کینت ببندد کمر

چو آید سر خود درآرد به سر

چو فردا برآید خور از تیغ کوه

شب تیره گردد ز تیغش ستوه

نبینی بهمیدان مر آن خاره سنگ

سوی دره بردار ره بی‌درنگ

در آن دره بینی یکی اژدها

که ببر بیان زو نیابد رها

چو بینی نترسی ز بالای او

ز شاخ و دو چشم و ز پهنای او

همان ارقمست آن دد بدگهر

که چو اژدها ساخت خود را دگر

یکی نام یزدان فراوان بخوان

یکی حمله آور به تیر و کمان

نخستین دو چشمش به تیر خدنگ

فرو دوز از بازوی تیزچنگ

دگر زان که خواهد گریزان شود

پی و پوست از بیم لرزان شود

دگر راست گردد به کردار دود

که خواهد برآید به چرخ کبود

بزن بر میانش یکی تیغ تیز

برآور ز جانش یکی رستخیز

چو کشتی تو ارقم در آن کوهسار

شدی نام‌بردار در روزگار

از آن بازگویند با صد نژاد

که در رزم او داد مردی بداد

نشانت بماند همی در جهان

میان کهان و میان مهان

همه شب همی گفت مرغ خرد

که از گفت او هوش رامش برد

قبلی «
بعدی »