سام نامه – بخش صد و شست و نهم – باز آمدن سام به نزد شدید و جنگ کردن

همی راند تا شب به ناگه رسید

به ناگه یکی آتش از دور دید

درخشنده مانند فانوس آل

نگه کرد سالار فرخنده فال

بپرسید کان آل فانوس چیست

به نزدیک فانوس برگوی کیست

بدو گفت رضوان که کوه فناست

نشیمنگه دیو نر ابرهاست

ولی راه دور است تا پیش او

به دو ماه جوید رهش چاره‌جو

شگفتی سپهدار ازو دربماند

همی دیو فانوس باره براند

چنین تا شب تیره شان گشت روز

برآمد جهان گشت ازو دلفروز

غراب سیه را بریدند سر

وزو خون فرو ریخت بر دشت و در

دلاور بر چشمه‌ای در رسید

فرود آمد و لشکری را بدید

بپرسید کآیا که باشد به گاه

درین جا چه جویند کیست این سپاه

دو فرسنگ از آن دور بر پهلوان

فرود آمد آن گرد روشن‌روان

به پاسخ بدو گفت فرهنگ دیو

شدید است ناپاک با رنگ و ریو

به همراه طلاج جادونژاد

نشان تو جوید مر آن بدنژاد

که طلاج گفته است او را خبر

ز کار طلسم و ز ارقم مگر

فرستاد تا عوج آید به جنگ

جهان را کند بر منوچهر تنگ

چو بشنید بنشست و از جا بجست

کمر بست ماننده پیل مست

همه ساز رزم و طلسمات جم

بپوشید سام و دل و جان نژند

چنین گفت قلواد را پهلوان

که ایدر بمان شاد و روشن روان

که تنها شتابم به سوی شدید

ببینم چه گوید شدید پلید

بشویم ز دل در زمان بیم را

رهانم ازو شاه تسلیم را

همه بارگاهش به هم برزنم

گرش زنده مانم نه مردم زنم

بگفت و برآمد به پشت غراب

روان گشت مانند دریای آب

چو نزدیک آمد دلاور چو باد

خبر شد بر پور شداد عاد

که آمد سپهدار سام سوار

چو شیری که تازد به سوی شکار

به بر کرده اسباب جمشیدشاه

غریوان درآمد به پیش سپاه

جو نام یل آمد به گوش شدید

شدش گونه زرد و دلش برطپید

بترسید عادی ز آواز سام

نماندش دگر هیچ آرام و کام

سپهبد جهان‌آفرین را ستود

درمد به مانند جنگی گرود

گره در برو همچو پیلان مست

سوی قبضه تیغ یازید دست

جهان آفرین را چنان کرد یاد

که لرزید دل در بر پور عاد

نگه کرد سام یل کینه‌خواه

به بند اندر آن دید تسلیم شاه

از آن نیز رحمان به همراه آن

چو دید آنچنان نامور پهلوان

بغرید از کینه یازید دست

همه بند و زنجیر در هم شکست

رهانید مر هر دو را پا ز بند

بغرید شاپور تن ارجمند

بخندید ازو سام گفتش بس است

که این رزمگه جای دیگر کس است

از ایشان بلرزید انبارگاه

که بودند هشتصد تن رزمخواه

همه دیوچهران شدادیان

همه پیل‌تن تخمه عادیان

بویژه چو طلاج جادونژاد

دلش پر ز آتش سرش پر زباد

بپرسید از سام فرخنده شیر

گریزان چرا رفته بودی به زیر

بپرسید از سام فرخنده شیر

گریزان چرا رفته بودی به زیر

همانا که رفتی به سوی طلسم

طلسمات را برشکستی به اسم

کنون از طلسم آمدی پیش من

ببینی به زخم اندر آن نیش من

همه پهلوانان زرین کلاه

ببینی دلیران این بارگاه

چو مهراس جنگی و چون قهقهام

چو لواج عادی مر آن خویشکام

چو شباش و کباس و شمنی سه گرد

چو برجاس و برجیس با دستبرد

چو فرخار کهسار و کرکوی شیر

چو شیار و هیشوی با دار و گیر

همه نامداران مغرب زمین

همه پهلوانان پر تاب و کین

بخندید از گفتنش سام شیر

که ای روسیاه پلید شریر

به توفیق یزدان پروردگار

برآرم ز جانتان یکایک دمار

به نیروی یزدان جان آفرین

نمانم یکی را به روی زمین

چو لواج جادو ازو بشنوید

نگه کرد آنگه به سوی شدید

که ایرانی خیره‌گو را ببین

چگونه سخنها به مغرب زمین

تنش را به شمشیر سازم دو نیم

که تا پا نیارد زیاد از گلیم

بگفت و ز جا جست و تندید سخت

بدو گفت کای سام شوریده‌بخت

سخن را ندانی همی پیش و پس

کنی پشه از زور تن در قفس

بیا تا به کشتی نبرد آوریم

سر یکدگر زیر گرد آوریم

ببینم چه داری ز نیرو نشان

میان دلیران و گردنکشان

تو گوئی که پور نریمان منم

به نیروی گرد کریمان منم

چو بشنید ازو سام خندید سخت

بدو پاسخ آورد کای شوربخت

کسی لاف گوید بر کینه‌ور

که از بازوی خود ندارد خبر

من از روی مردی گذارم سخن

نترسم نه از شیر و نز اهرمن

سر چرخ گردنده پست آورم

همی حمله بر پیل مست آورم

به نیروی یزدان پرورگار

ز شیر دمنده برآرم دمار

بدو حمله آورد لواج شیر

چو پیلی که در جنگ باشد دلیر

بدو گفت در کار کشتی کسی

نتابید در پیش دستم کسی

سراپای میدان تو با من بگرد

پس آنگه به میدان من همچو گرد

به کشتی به مغرب نبودش همال

به نیروی بازوی کوپال و یال

هوادار او جمله شدادیان

که لواج بودی هم از عادیان

سپهبد ز جا جست چون پیل مست

به نیروی کوپال و بازوی دست

بدو گفت لواج کای بی‌خرد

به لواج پیل دمان نگذرد

رباید ز میدان تن ژنده‌پیل

نهنگ دمان را درآرد دو میل

به بهرام و کیوان رساند خلل

بترسد ازو در گه کین اجل

چو شیریست یا اژدهای دژم

که پیکار جویند از جنگ و دم

به تن سخت بازو بسان درخت

شود موم در چنگ او سنگ سخت

بخندید ازو سام و پاسخ نگفت

بدان تا چه آید برون از نهفت

دویدند در هم چو پیلان مست

چو خرطوم در هم فکندند دست

شگفتی بدی خیره لواج نام

ز کام نهنگان برآورده کام

چهل رش فزون بود پهنای او

صد و شصت رش بود بالای او

به کشتی ابا هم درآویختند

به نیرو جهان در هم آمیختند

بیازید و یک پای پهلو گرفت

به نیرو درآمد ز روی شگفت

بسی کرد زور و ز جا برنکند

بلرزید لواج زو شد نژند

فرو ریخت از درد خونش ز چشم

سپهبد بجنبید از کین و خشم

چهل زور لواج بر سام کرد

بجنبید یک پای او در نبرد

بخندید ازو سام و نیرو گرفت

بیازیدش آنگاه بازو گرفت

به یک دست و یک پای آن ژنده پیل

چو بگرفت جوشید چون رود نیل

بنالید بر داور دادگر

که او می‌دهد بنده را زور و فر

همه روز بدبختی و کار سخت

ازویست با فره و تاج و تخت

که ای کردگار زمین و زمان

تو دادی مر فر و یال و توان

که بستم دو دست نهنکال دیو

برانداختم از جهان مکر و ریو

طلسمات جمشید والاگهر

که یک سو جهان بود ازو پرحذر

گرفتم همه مرز جادوگران

جهان پاک کردم ز نیمه‌تنان

ز نیروی تو ارقم بدگهر

بکشتم به فر تو ای دادگر

بگفت و به نیرو جهان‌پهلوان

ربودش ز جا همچو کوه گران

برآورد او را بر گرد سام

بزد بر زمینش گو شیرفر

که لرزید هامون و آن بارگاه

جهان شد سراسر به چشمش سیاه

چو زد بر زمین دید آن زور چنگ

بپریدشان جمله از روی رنگ

یکی نعره‌ای از جگر برکشید

مر او را چو کرباس از هم درید

همی هر کسی سوی هم بنگرید

بلرزید از آن زور بازو شدید

سپهبد از آنجای چون پیل مست

به پشت غراب تکاور نشست

بیامد به نزدیک آن چشمه‌سار

سر و تن بشست آن گو نامدار

رخ خویش بنهاد بر روی خاک

نیایش کنان پیش یزدان پاک

که ای خالق پاک پروردگار

توئی آفریننده روزگار

توانائی و قدرت ما ز تست

شکیبائی و راحت ما ز تست

ندانم جز از تو کسی را دگر

نبندم بر درگه کس کمر

به فر تو این جادوی بدنژاد

به کشتی بدادم سرش را به باد

چو برداشت سر پهلو نامدار

بشد نزد قلواد فرخ تبار

همه جمع گشتند شیران زوش

که تسلیم بر زد ز ناگه خروش

پدر چون که رخسار دختر بدید

مر او را غریوان به بر درکشید

بپرسیدش از رنج ره در گداز

که چون بود زندان و راه دراز

بدو گفت رضوان که یزدان سپاس

رهائی ز سام نریمان شناس

اگر او نبودی درین روزگار

تن من نرستی از آن نابکار

ز ارقم چسان کس رها یافتی

رها از دم اژدها یافتی

امیدم ز دادار فیروزگر

که شادان شود سام فرخ گهر

ز بخت پری‌دخت فغفورشاه

ببیند رخ شاه ایران سپاه

پس آنگه بدان رزم پهلو بگفت

که تسلیم شه همچو گل برشکفت

که فرهنگ فرخنده آمد پدید

در آن چشمه خرگاه شاهی کشید

پری‌ پیکران جمله جمع آمدند

چو پروانه بر گرد شمع آمدند

همان شمسه رضوان به بر درگرفت

ز هجران بسی دست بر سر گرفت

دگر بزم باده بیاراستند

پری‌چهرگان چهره آراستند

به گردش درآمد می لعل فام

شگفته ز کردار فرخنده سام

همه درد و انده فراموش شد

یکایک همه لب پر از نوش شد

به هر چشمه صد سامری بسته شد

به غمزه همه تیر پیوسته شد

در شادی و خرمی باز شد

به دلها همه عشرت انباز شد

پیاله به هر سوی سرگشته شد

همه دامن می ز گل شسته شد

از آن می جوانان چو گل رسته شد

به هر سوی سنبل ز گل دسته شد

چو مخمور نرگس ز غم خسته شد

همه مجلس از می چو گل‌دسته شد

جهانی بدیشان دگر تازه شد

همه گوش گردون پرآوازه شد

ز اندوه تسلیم آزاد شد

بسان یکی تیغ پولاد شد

چنین تا دگر مرغ زرین سپر

ابا تیغ برداشت از خود سر

شه زنگیان را به خون درکشید

به گردون سراپرده‌ای برکشید

قبلی «
بعدی »