سام نامه – بخش صد و سی و چهارم – رفتن سام به سمت سقلاب روم

به یک دست کوه و به یک دست آب

همه جای نخجیر و بزم و شباب

بدان دشت یک دم فرود آمدند

به آرامگه تار و پود آمدند

سپهبد بخوابید بر روی دشت

چرانید شاپور اسبان به دشت

بخوردند اسبان علف زار را

چو دهقان چنان دید آن کار را

بیامد به نزدیک شاپور گرد

ز تندی فراوان بر او برشمرد

بدو گفت کای بدرگ اهرمن

ستوران چرا کرده‌ای در چمن

ندانی خداوند این کشت کیست

همین دم به حال تو باید گریست

ز بیمش گریزد به دریا نهنگ

پلنگش ز هیبت بریزد دو چنگ

ز سهمش بلرزد تن اژدها

نگردد درین بوم و بر ابرها

بود نام سالار ما قهرمان

اجل جوید از بیم تیغش امان

اگر بشنود این سخن شهریار

ازین نابکاران برآرد دمار

بخندید شاپور ای تیزمغز

ابا تو خرد نیست و گفتار نغز

ندیدی تو سالار ما را مگر

که از قهرمان بازگوئی دگر

دلیریست ما را به مانند شیر

که آرد سر چرخ گردون به زیر

چو بشنید دهقان ازو سرد گفت

سپهدار را ناجوانمرد گفت

برآشفت شاپور چون پیل مست

بگرداند بر گرد سر چوبدست

بزد بر سر مرد دهقان پرست

که یکباره گردید با خاک پست

چو او را درافکند بر کشتکار

چرانید اسبان در آن مرغزار

خبر شد به نزدیک سقلاب شاه

از آن مرد دهقان ابر بیگناه

برآشفت و گفتا ببینید کیست

چنین خیرگی کردن از بهر چیست

بیارید آن مرد را در زمان

بگوئید خواهد تو را قهرمان

برفتند آنجا تن هفت و هشت

به نزدیک شاپور بر رو به دشت

بدان تا بگیرند و بندند دست

کشانش درآرند با خاک پست

شتابان رسیدند در آن مرغزار

بدانست شاپور چونست کار

بیامد سر ره بدیشان گرفت

که ماندند ازو مردم اندر شگفت

بدان کتف و بالا و چنگ دراز

به نیرو چو پیل و به حمله گراز

بتندید ازیشان برآشفته مرد

ز اندیشه تن ز خون گشت سرد

به تندی بگفتند کای نره دیو

برآریم اکنون ز جانت غریو

چرا کشته‌ای مرد دهقان پیر

نترسی ز سالار با دار و گیر

که در تن بدرند چرم پلنگ

سرت را بکوبند در زیر سنگ

ندانی مگر مرز سقلاب روم

که آهن ز اندیشه گردد چو موم

چو بشنید شاپور رزم آزما

ز گفتار ازیشان درآمد ز جا

برآورد چوب و یکی حمله کرد

نگفت از بد و نیک نه گرم و سرد

سه تن را به یک چوب زد بر زمین

خروشان و جوشان و دل پر ز کین

دو دیگر سر و دشت بر هم شکست

دگرها چو دیدند آن زور دست

تعجب بماندند در کار او

بدان زور و بازو و کردار او

فریبنده مردی به همراه بود

که از چاره مرد آگاه بود

کجا نام او بود فرخارنوش

که از داروی چاره بربود هوش

به صد چاپلوسی به پیش آمدش

تو گفتی که او نیز خویش آمدش

زمین را ببوسید و کرد آفرین

که ای رزمجو پهلو پاک دین

شهنشاه ما را نباشد خرد

همیشه به تندی یکی بنگرد

قبلی «
بعدی »