سام نامه – بخش صد و سی و شش – چگونگی احوال سام با عاق جادو

پس آنگه جهان‌پهلو کامکار

نشست از بر مسند زرنگار

جهان آفرین را ستایش نمود

شه روم را هم به نیکی ستود

شهش گفت کای گرد با گیر و دار

نباشد به گیتی چو تو یک سوار

مرا گو که سام نریمان توئی

پناه بزرگان ایران توئی

چه جوئی ازین مرز سقلاب روم

چرا آمدی اندرین مرز و بوم

کرا خواهی اکنون به من راست گوی

که خیره چنین آمدی پویه پوی

که سیمرغ ایدر نیارد گذارد

که ریزد پرش اندرین مرغزار

بدین مرز از ایران نیاید کسی

که باشد مر او را ز دانش بسی

که جز تو ندیدم ایرانئی

که آمد به این مرز تنها نئی

نشاید بدینسان ز ما بگذری

چنین اندرین مرز ما سرسری

به پاسخ چنین گفت بیدار سام

به گیتی منم سام فرخنده نام

ز چین می‌روم سوی مغرب زمین

به پیکار دیو سری پر زکین

شتابم سوی شهر شداد و عاد

بدان تا دهم تاج و تختش به باد

وز آنجا به شهر زرنداب وروم

سوی ابرها جادوی زشت شوم

ببندم دو دستش به خم دوال

ز گیتی براندازم آن بدسگال

هر آن کس که باشد نه اهریمنی

که بار ای یزدان کند ریمنی

به گرز گران سنگ کوبم سرش

پراکنده سازم همه کشورش

چنین پاسخش داد پس قهرمان

که غره مشو این چنین ای جوان

که شداد عاد است کشورگشای

ازو راست گیتی سراسر به پای

که دوزخ پدید آورید و بهشت

درختانش و از سیم و زرینه خشت

همه خوبرویان گزیده قرار

همه پهلوانان با گیر و دار

که از چرخ خورشید زیر آورند

هژبران به بند اسیر آورند

پلنگان ازیشان نیابند رها

که از وی گریزان شود اژدها

همانا که از جان، تو سیر آمدی

کزین سان به چنگال شیر آمدی

میاور تو خود روی بر سوی مرگ

ز شاخ جوانی مریزان تو برگ

شگفتی سپاهند شدادیان

به تن همچو کوهند آن عادیان

نخستین یکی هست در شهر ما

ببندش دو چنگال از بهر ما

به تنگیم از جور او روز و شب

ز بیمش دل مرگ بگرفته تب

بود نام او عاق زرینه چنگ

که از ژرف دریا درآرد نهنگ

ز پانصد من آهن یکی پنجه ساخت

دل نره شیران ازو رنجه ساخت

به نیرو بتابد چو گردید مست

نیارد کسی دست او زیر دست

گر او را ببینی بترسی ز بیم

که از بیم او کوه گردد دو نیم

ز شاهان سقلاب منشور خواست

به پیروزی از چرخ مزدور خواست

ازو خاست شهرم سراسر خراب

ز بیمش نه آرام دارم نه خواب

اگر پنجه‌اش را شکست آوری

سراپرده‌ها را به دست آوری

بدو پهلوان گفت او را بیار

که بینم چگونه است در رفت کار

چنان بکشنم دست او را به زور

که منشور مردن بیابد ز گور

همی گفت تا روز تاریک شد

همه تار خورشید باریک شد

عروس سپهری سر اندر کشید

نقاب شب تیره بر سر کشید

دگر دایه شب گلیم سیاه

بپوشید رخ را نخست از گناه

یکی بزم آراست پس قهرمان

که هرگز نیاید چنین در گمان

پریرخ بتان ساقیان طراز

گشودند هر سو در غمزه باز

به کف ساغر و چشم از غمزه مست

چو چشم خوش خویش ساغر به دست

ز ابرو کمان کرده از غمزه تیر

وزو کرده صد دل ز هر سو اسیر

دلی را که از تیر غمزه بخست

از آن خون گرفتش همان دم ببست

ز خار غمش خم شده پشت چنگ

نواهای عشاق با او به جنگ

ز هجران شده پیر روز فراق

ز ملک حجاز آمده در عراق

صراحی ز خنیاگر آمد به جوش

به ناهید رفته ز دردش خروش

می لعل چون خور کشیده تتق

شده رنگ میخوارگان چون شفق

چنان آتش می‌برافروخت چهر

که هر چهره‌ای گشت مانند مهر

چنین تا سفیده کشیدند می

چو بنشست بر چهر افلاک حی

چنین گفت سام سپهبد به شاه

که آن مرد منشورجو را بخواه

که با هم یکی آزمایش کنیم

ابا زور و پنجه فزایش کنیم

بدان تا بدانم که چونست به جنگ

بیاید ببندد دو چنگ پلنگ

برفتند و آوردندش چو باد

همان پنجه در پیش مهتر نهاد

سه جام از می لعل چون خورد مرد

سر لاف بگشاد وزور نبرد

که چون من نباشد به گیتی کسی

شکستم سر و دست و گردن بسی

خدیو جهان شد شداد عاد

مرا زور مردی به بازو نهاد

سر دست سام نریمان شیر

بکوبم کنم رنگ رویش چو قیر

از ایدر به ایران شتابم به کین

ببندم دو بازوی فغفور چین

به من داد سالاری و مهتری

از آن رو نتابید با من سری

بخندید ازو سام نیرم نژاد

بدو گفت کای مرد ناپاک زاد

چه داری بدین گونه لاف و گزاف

هنر باید از مرد جنگی نه لاف

نگوید خردمند از خویشتن

به هرجا هنر خود بگوید سخن

نشاید تو را نام شاهان بری

که نه پهلوانی و نه مهتری

به جان منوچهر شاه گزین

که زیبد بدو تاج و تخت و نگین

نبیره فریدون فرخ‌نژاد

پدر بر پدرشاه و هم پاکزاد

من او را یکی کمترین چاکرم

کمر بسته او را و فرمان برم

گر امروز از چنگ من جان بری

پس آنگه به گیتی کنی داوری

برآشفت ازو عاق زرینه چنگ

بغرید بر سام همچون نهنگ

بدو گفت کای خیره ژاژخای

ز اندوه بیرون منه هیچ پای

مخور زهر را هیچ بر آزمون

بدان تا نیاری سر خود نگون

بگفت و بدان پنجه یازید دست

بدان حمله آورد چون پیل مست

بگفتا ببین زور بازوی من

چگونه است در رزم نیروی من

نتابی اگر دست من گاه زور

مکن تیره بر چشم خود ماه و هور

وگر زان که پیچی تو پولاد و سنگ

رها کردمت در جهان بی‌درنگ

هلا بازگو تا چه نامی به نام

به سقلاب روم از چه داری مقام

ز تخم کئی وز که داری نژاد

چه داری بگو آنچه داری مراد

به پاسخ بدو گفت فرخنده سام

منم پور نیرم یل نیک‌نام

مرا سام خوانند نام آوران

تن کوه کوبم به گرز گران

کشنده مکوکال جنگی منم

به میدان آورد سنگی منم

ببستم دو دست نهنکال دیو

به گردنده گردون رساندم غریو

هنر از پدر یادگار من است

دگر پیشه ننگ و عار من است

چنان بشکنم پنجه عاق را

که فریاد او گیرد آفاق را

نه چنگش بمانم نه رنگش به رو

به خم کمندش ببندم گلو

نه شدید مانم نه شداد را

به هم برزنم آتش و باد را

ازو عاق عادی برآشفت سخت

بدو گفت کای بدرگ شوربخت

بدرم تنت را به پولاد چنگ

زمین را ز خونت کنم رنگ رنگ

نمانم به گیتی تو را نام و کام

براندازم از دهر آوای سام

بگفت و ز جا اندر آمد چو پیل

ز کینه شده رنگ رویش چو نیل

درافکند سامش به چنگال چنگ

به نیرو درآمد بسان پلنگ

خدای جهان را مدد خواست نیز

پناهید بر داور دستگیر

بپیچید چندان که بشکست دست

بپرید هوشش بیفتاد پست

بگردید رنگش به مانند قیر

بکردش رها پهلوان دلیر

بپیچید آن چنگ پولاد را

به نیرو شکست آمدش عاد را

پس از یک زمان عاق چون یافت هوش

ز دردش به گردون برآمد خروش

شگفتی یکی جادوئی بود سخت

همان عاق ناپاک برگشته بخت

قبلی «
بعدی »