سام نامه – بخش صد و سی ام – دیدن قلواد و قمرتاش، ساربان را و احوال سام پرسیدن

بدو گفت کای مرد صحرانشین

دلیر و خردمند این سرزمین

در اینجا ندیدی یکی نوجوان

برهنه سراپا و جانش نوان

درخشنده روئی و فرخ فری

دلیری گوی شیر کی منظری

که رنجیده از ما و پنهان شده

درین مرغزاران شتابان شده

اگر داری از وی نشانی بگوی

که از بهر اوئیم در پویه پوی

بدو ساربان گفت کای شیرمرد

بود چشمه‌ای نام خوش لاجورد

بدیدم جوانی بدانجا پگاه

دریده قبا و فتاده کلاه

فراوان بر او وحشیان گشته رام

چو شیران در آن چشمه دارد کنام

همانا که مرد شما آن بود

و یا صید نخجیریابان بود

ندارد شب و روز آرام و خواب

همیشه ز دیده گشودست آب

به خود مویه دارد همی زارزار

غریوان و گریان چو ابر بهار

بدو گفت قلواد آری هم اوست

که ازهجر اومان بدرید پوست

نشان سرچشمه لاجورد

بپرسید و آمد به مانند گرد

قمرتاش دنباله آمد چون باد

بر آن چشمه نزدیک آن پاکزاد

بدیدند یل را برهنه به تن

شده وحشیان گرد او انجمن

همان دم چو هرای اسبان شنید

به مانند وحشی از ایشان رمید

بدان شیرمردان غریوان گرفت

شتابان ره کوهساران گرفت

به آواز گفتند هر دو دلیر

که ای نامور پهلو گردگیر

گریزان چرائی ز ما این چنین

که از چین رسیدیم زی سرزمین

پری‌دخت را آوریدیم پیام

به نزدیک سالار فرخنده سام

نمردست آن شمع مجلس فروز

تو هم همچو پروانه خود رامسوز

که زنده است آن ماه سیمین بدن

فروزنده گشته از آن انجمن

به بیهوده خود را چه سازی تباه

نیاری تو یاد از منوچهر شاه

درین دام بیهوده دل بسته‌ای

کزینسان دل و جان و تن خسته‌ای

چو نام پری‌دخت بشنید سام

بخندید در حال و گردید رام

نگه کرد یاران خود را بدید

ز شادی رخش همچو گل بشکفید

به قلواد گفت ای دلیر جوان

روانم ازین گفته شد شادمان

تو برگوی از مه چه داری خبر

کجا باشد آن دلبر سیمبر

که از کار او گشت با من بری

مر آن حوروش مایه دلبری

بیارم برت آن مه دلپذیر

نترسم ز فغفور و دستور پیر

برفت و نیامد دگر باز پس

گمانم گرفتار شد در قفس

و یا آنکه او داد بر من فریب

چو می‌دیدم از هجر من ناشکیب

و یا جادوئی بود آن سیمتن

که بنمود این گونه خود را به من

ندانم چگونه است انجام کار

که مردم در امید آن گلعذار

بدو گفت قلواد کای پیلتن

برهمن چنین گفت با من سخن

همه کار دیوان و اسم طلسم

بدو گفت یکسر گو پاک اسم

چو بشنید ازو سام بسیار هوش

دگر ره برآورد بر مه خروش

بپرسید از جای دیوان جنگ

همان ابرها آن دد دیوچنگ

که از جان شومش برآرم دمار

اگر زنده باشد بت قندهار

بپرسید دیگر که این مرد کیست

رخ خوب این مرد بر گرد چیست

چه جوید درین راه دور و دراز

بگو راز او را بر من فراز

قمرتاش بوسید روی زمین

فراوان برو برگرفت آفرین

همه در عشق پری‌نوش گفت

چو همدرد دید او چو گل برشکفت

بدو گفت گر چرخ دادم دهد

درین نامرادی مرادم دهد

تن ابرها را درآرم ز پا

ببینم دگر چهره دلربا

تن شاه فغفور از تیغ تیز

به مانند نی سازمش ریزریز

همان پیر دستور ناپاک مرد

که او نیز ما را زهم دور کرد

جهان کنم پیش چشمش سیاه

بیندازم او را ابر فر و جاه

نشانم تو را بر سر تخت چین

پری‌نوش را سازمت هم‌قرین

و گر کشته گردم درین راه دور

دهد داد تو داور ماه و هور

چو گفتار سام یل آمد به بن

قمرتاش بگشاد راز سخن

که ای سام فرخنده نامدار

بوی شادمان تا بود روزگار

به کام تو بادا همه کار تو

خداوند گیتی نگهدار تو

من از بهر تو چین و فغفور چین

همان یاره و طوق و تاج و نگین

همان پیر دستور بی رای و فر

غلامان و ترکان زرین‌کمر

به مهر تو ماند این همه دستگاه

گرفتم ابا گرد قلواد راه

همی خواهم از کردگار بلند

که خرسند گردی و هم ارجمند

ببینی رخ دخت فغفور چین

سرت برفرازد ز چرخ برین

به یزدان پرستی عهد درست

ورا شاد گرداند آنجا نخست

جهان دیده قلواد از بهر سام

همه ساز آورده بر وی تمام

ز اسباب و از ساز رزم و شتاب

ببسته سراسر به پشت غراب

بپوشید اسباب رزم آن سوار

نشست از بر باره راهوار

بدان تا بیاید بر ابرها

به خاک اندر آرد سر اژدها

بلد گشت قلواد و ره برگرفت

به کوه فنا راه دل برگرفت

براندند اسبان به روز و به شب

که آمد تن اسب در ره به تب

همه راهشان لاله و مرغزار

همه جای می‌بود جای شکار

همه لاله و سوسن و ارغوان

همه نرگس و گل کران تا کران

درختان بسیار همه میوه‌دار

سر اندر سر آورده بر شاخسار

برافروخته هر طرف چهره سیب

چو رخسار خوبان شده دلفریب

انارش چو عشاق دل پر ز خون

ز خونش همه آبله در درون

شده برگ انجیر بالا و زیر

چو دایه که پستان کند پر ز شیر

ز انگور ماننده سنبله

چو عاشق دلش گشته پر آبله

ز هر شاخ نشگفته خندان گلی

ز غنچه شده غنچکی بلبلی

به رقص آمده در چمن نار و سرو

دلش پر ز خون گشته فرخ تذرو

عروسان بستان اردی بهشت

حنا بسته هر سو در آن جوی و کشت

هوا جام نوروز نوشیده بود

زمین جامه سبز پوشیده بود

چو آن دشت فرخنده سام سوار

بدید گور و آمد به سوی شکار

فکندند نخجیر بر آبگیر

کبابی بکردند و خوردند سیر

چو راندند اسبان در آن مرغزار

به زیر آمد از اسب سام سوار

قبلی «
بعدی »