سام نامه – بخش صد و بیست و یکم – رسیدن نامه منوچهر شاه نزد سام نریمان

به گردش درآمد می ارغوان

دلیران زابل همه شادمان

وز آن خوشدلی سام با آفرین

یکی بزم کرد همچو خلد برین

نشسته در آن بزم فرخنده سام

به یاد پری‌دخت بگرفته جام

تکش خان و فرهنگ و قلواد شیر

تمرتاش و قلوش گو شیرگیر

ولی سام از هجر یار گزین

بسی بود ز اندازه اندوهگین

نشسته در آن مجلس شاهوار

گرفته به کف جام گوهرنگار

پرستنده خوبان زرین کلاه

همه پای‌کوبان در آن بزمگاه

که ناگه خروشی درآمد ز در

یکی گرد با طوق و تاج و کمر

درآمد در آن بارگه همچو باد

دعا کرد بر سام فرخ‌نژاد

همانا که او همدم شاه بود

منوچهر از کارش آگاه بود

یکی نامه آورد نزدیک سام

ز شاه جهاندار فرخنده نام

چو بگرفت آن نامه را نامدار

بر آن کرد دینار و گوهر نثار

بزرگان آن بارگه سر به سر

فشاندند بر نامه در و گهر

چو سام از پی نامه خواندن گرفت

ز دو دیده گوهر فشاندن گرفت

چنان زار بگریست سام دلیر

که از غم رخش گشت همچون زریر

که بوی شهنشاه با رای و کام

ازین نامه آید مرا بر مشام

سر نامه نام جهاندار بود

دگر شرح دوری دیدار بود

چنان بود کای پهلو نامدار

تو رفتی مرا تیره شد روزگار

بیامد ز مغرب زمین لشکری

از آن گشته ایران پر از داوری

سپاه است مانا سه ره صد هزار

همه عادی و سرکش و نابکار

چنان دان که در شهر مغرب زمین

بود شاه شداد و ناپاک دین

فسونگر ورا یاوری می‌کند

وز آن دعوی داوری می‌کند

که جز من نباشد به گیتی خدا

منم خلق را در جهان رهنما

سپاهی فرستاد آن شاه شوم

گرفته به نیرو همه شهر روم

فزونست قدش ز سیصد ارش

چه گویم که چون باشدش یال و کش

تو گوئی که در گنج اهریمن است

عمودش فزونتر ز نهصد من است

نشسته است با ناز و آرام و کام

دگر یک شدید پلید است نام

به گیتی سپهدار شداد اوست

بدرد ز شیر دژآگاه پوست

سرآورد روز شهنشاه روم

گرفته ز پیکار آن مرز و بوم

دگر گرد املاق والا نسب

کشیده است لشکر به ملک عرب

کس از جده و طایف و از حجاز

همانا که از وی ندیده جواز

به شهر یمن سر برافراخته

شهان را ز گیتی برانداخته

هم از کشور ما گرفته بسی

ندیده چو او درگه کین کسی

همه مردم قندهار و فرح

ازویند پیوسته پر خون قدح

زمرز هزاره گذر کرده است

همه مرز زیر و زبر کرده است

ز بلغار و کشمیر و کابل زمین

رسیده است ایدون به زابل زمین

فروبسته بر شهریاران گذار

ابا جنگجو لشکر بیشمار

فراوان شهان زینهاری شدند

دلیران زابل حصاری شدند

چنان دید آن مرد بیداد رای

که نیم سپه را گذارد به جای

دگر نیم را از پی رزم و کین

ز زابل درآرد به ایران زمین

مرا پست سازد ز تخت شهی

برآرد به گردن کلاه مهی

گشایم کنون گنج آکنده را

که خوانم سپاه پراکنده را

از آن رو هم ایران شده پرخروش

ز املاق جنگی و گردان ژوش

چو نامه بخوانی تو ای نامدار

ز چین سوی ایران زمین ره سپار

که آمد برت نامه من بسی

ولیکن نیاورد پاسخ کسی

اگر دیرمانی به چین اندرون

همه مرز ایران شود پر ز خون

به گیتی نبینی دگر روی من

مگر زان که آئی دگر سوی من

به دادار دارنده غیب‌دان

که چون نامه نزد تو آید بران

ز چین سوی ایران بشو همچو باد

که گردان ایران شوند از تو شاد

چو برخواند نامه جهاندار مرد

کشید از جگر بر یکی باد سرد

بسی شد دژم پهلو پاک دین

فرستاد او نامه ذی شاه چین

چنین داد نزد شه چین پیام

که باید سوی شاه شد بی کلام

مکن پیش چشمت جهان آبنوس

شتاب آور و ساز کار عروس

که شاه جهان روی دارد به جنگ

به من تنگ شد روزگار درنگ

اگر بد ببیند شه کامیاب

کنم کشور چین سراسر خراب

نپیچم سر از سوی و فرمان شاه

ندارم به گیتی جز او من پناه

شه چین که آن نامه شاه خواند

ز شادی بر آن نامه گوهر فشاند

همی گفت با دل که کارم رواست

اگر سام را یارگیری رواست

فرستاده گفتار یار گزین

بیان کرد یکسر به سالار چین

همی داد پاسخ جفاپیشه شاه

که بر گو بدان گرد گیتی‌پناه

سر تو شود بر سپهر برین

همانا خرامی به ایران زمین

من از عهد و پیمان خود بگذرم

ره کیش و آئین تو بسپرم

فرستاده آمد به نزدیک سام

که گفتار شه را بگوید تمام

چو آمد شهنشاه بیداد رای

همانگه در آمد به خلوت سرای

به دستور گفتا مشو هیچ سست

که شد کارم از لات عربی درست

رود سوی ایران زمین سام گرد

نماید به املاق گو دستبرد

پری‌دخت را ساز جائی نهان

سیه ساز بر سام نیرم جهان

وز آن سو فرستاده تیزکام

چو درشد به نزدیک فرخنده سام

سخنهای فغفور را یاد کرد

دل سام یل را از آن شاد کرد

سپهبد چنین گفت با انجمن

که اکنون برآمد همه کام من

ولیکن یکی مرد با هوش و فر

که او را ز هر راز باشد خبر

بباید فرستاد از مرز چین

شتابان سوی شهر ایران زمین

که شه را رساند ز من آگهی

نماید بدو روزگار بهی

همانگه فرهنگ برجست و گفت

که گویم سراسر حدیث نهفت

نمودند در خواب چون این به من

که پیش از جهان پهلو پیلتن

تو خواهی شدن سوی ایران زمین

به نزد منوچهر پاکیزه دین

که کینه ز دشمن بخواهی نخست

که تا جملگی را شود پای سست

چو بشنید سام نریمان نژاد

بسی آفرین کرد بر گرد یاد

پس آنگه جهان پهلوان در زمان

یل پهلوان کرد دل شادمان

دبیران زرین قلم را بخواند

سخنهای نیکو بر ایشان براند

نخست آفرین بود بر ذوالجلال

که او را دادمان فره و یال و بال

به نام تو ای شاه والاگهر

که جز تو نباشد به گیتی دگر

بدان ای شهنشاه با داد و دین

که بر هم زدم یکسره مرز چین

بدیدم به نیکی رخ کام خویش

پریروی را ساختم رام خویش

چو آمد به من نامه شهریار

بسیچیده گشتم پی کارزار

دگر رنج و سختی کش آمد به پیش

نوشت اندر آن نامه ازخط خویش

چو شد نامه نامور اسپری

به فرهنگ بسپرد بی داوری

ببوسید فرهنگ روی زمین

به گردنکشان بر گرفت آفرین

وز آن پس برون شد به خرگه چو باد

سوی مرز ایران زمین رو نهاد

چو بگذشت از رفتنش چار روز

بدانگه که بفروخت گیتی فروز

شه چین خبر شد که فرهنگ شیر

برفته است اندر پی دار و گیر

به دستور خود گفت کای مهربان

به کاخ پری‌دخت شو از نهان

بگیر آن سیه روی بدخوی را

پراکنده کن بر مهش موی را

چو شمعش ببر در شبستان خویش

چو گنجش نهان کن در ایوان خویش

مقامش چو گوهر دل سنگ کن

سرایش چو غم بر دل تنگ کن

پریوارش از چشم مردم بپوش

ز چشم بدانش همی دار گوش

زمین را ببوسید دانای راز

بدو گفت کای شاه گردنفراز

فلک گردی از خاک راه تو باد

قمر گوهری از کلاه تو باد

اگر زان که فرمان دهد شهریار

برون آورم مهره از چنگ مار

هر آنچم اشارت کنی آن کنم

به پای سمندت سرافشان کنم

بدو گفت فغفور کای هوشمند

ندارم بجز تو کسی ارجمند

توئی محرم رازهای نهفت

خرد باشدت یار و تدبیر جفت

برو زود بشتاب کین کار تست

متاعی چنین درخور بار تست

چو دستور دستوری از شاه یافت

به قصر پری‌دخت در دم شتافت

چو نرگس پریچهره را یافت هست

سهی سرو را یافت بگرفت دست

ز خرگه برون برد چون مه به میغ

چو گوهر نهان کرد در آب تیغ

چو گنجی به کنجی نهان ساختش

ز گلشن به گلخن درانداختش

چو آب خضر در سیاهیش برد

ز خرگه ابر سوی ماهیش برد

قبلی «
بعدی »