سام نامه – بخش شصت و پنجم – باز آمدن به سر داستان عالم‌افروز با سام

چو در سخن مرد فرزانه سفت

مر این داستان را چنین باز گفت

که فغفور چین، سام را چون ببست

به حبسش فرستاد و از غم برست

به بند اندرون بود شش ماه سام

وزو دور گردید آرام و کام

به هر ماه یک بار عالم‌فروز

ز افسون شدی نزد آن کینه‌توز

زبان را به لابه برآراستی

وزو دم به دم کام دل خواستی

نگشتی بدو سام فرخنده رام

همی گفت از من نیابی تو کام

چو نومید گشتی شدی باز جای

یکی مه نکردی سوی سام رای

همی گفت کو چون شود دل گزند

دهد کامم و دور گردد ز بند

چو مه نوشدی باز رفتی برش

بسی لابه کردی به پیش اندرش

نگشتی ز گفتار او سام رام

دگر ره پریوش شدی زان مقام

قمررخ چو مر سام را از کمند

رها کرد و از مهر دادش سمند

شب آمد روان سوی سام سوار

دم صبح شد آن پری در حصار

به زندان درون شد کسی را ندید

ز امید شد آن زمان ناامید

همی گفت همانا شهنشاه چین

بریده روان وی از خشم و کین

ببارید از دیده خون در کنار

خراشیده روی خود از هجر یار

بگفتا که دیگر نخواهم روان

که سام نریمان بشد زین جهان

چگونه دهم باز آرام دل

که از من نهان گشت آن کام دل

شکسته چو دید آن همه طوق بند

بگفتا خرد این ندارد پسند

اگر بخت گرداندی از سام روی

شکسته چرا گشتی این دام اوی

همانا پری دخت از افسون‌گری

فرستاد زی سام خیل پری

رهانده جهان‌پهلوان را مگر

که یارند با او پری بیشتر

نشانده مر او را به خلوت نهان

کشد باده بر روی او هر زمان

از ایدر شوم تا شبستان او

ببینم همه کاخ و بستان او

اگر شاد بینم بدو سام را

از افسون برآرم به خود نام را

درخت ستیزه برآرم به بر

پری‌دخت را شادی آرم به سر

چو آهنگ افسون و تنبل کنم

همه شهد و شادیش حنظل کنم

بگفت این و بر هم زدی بال و پر

بر آن قصر خرم برآورد سر

شبستانشان را سراسر تمام

بگشت و نشانی ندید او ز سام

همان از پری‌دخت مه‌رو نشان

ندید و شدش دیدگان خون‌فشان

همی گفت کو هست با سام جفت

به فرخنده جائی که باشد نهفت

بگردم به هر خانه و دشت و راغ

چو صرصر بپویم به هر سبزه باغ

مگر کان دو مرغ پریده ز دام

ببینم به یک آشیان گشته‌ رام

از افسون کنم هر دو را در قفس

کنم‌شان به اندوه و غم هم‌نفس

بگفت و بزد بال، پران پری

نکردش جز از اشک، کس رهبری

به ناگه ز ماهی علم زد به ماه

جهان را بپیمود چون برق راه

به شهر و به دریا و بر کوه دشت

بگشت و امیدش هویدا نگشت

چو آمد بر بیشه گشتن گرفت

همه بیشه را در نوشتن گرفت

برافراخت چون پر بر چشمه‌سر

فتادش به سام و پری رخ نظر

مر ایشان به هم دید در چشمه سار

به دیده ببارید خون را کنار

دل و بخت ازیشان بسی شاد بود

روانشان ز اندیشه آزاد بود

به هر چشمه در هم چو شمشاد و سرو

برافراخته سر ز دیبا تذرو

رخ افروخته مهر چون آمده

ز آزرم ایشان برون آمده

بپیچید بر هم الف لام دار

شده گرم بازار بوس و کنار

گهی این زبان داشت در کام او

مکیدی چو لعل شکر فام او

گهی این لب آن گرفتی به گاز

گه آن بود بیدل و گه دلنواز

گهی کبک بر نار کردی کمین

گهی باز بر کبک ره بد زمین

پریوش کجا بود چون نوگلی

بر سام نغمه‌سرا بلبلی

زمان تا زمانش کشیدی به بر

چو طوطی ز لعلش ربودی شکر

نشسته بر یکدگر هر دو شاد

که را بود از عالم افروز یاد

می وصلشان داشت زان‌گونه مست

که در چشمشان بود خورشید پست

چو آمد بر چشمه عالم فروز

شد از رشک چون شب رو تیره‌روز

چو با غیر او دید جانان او

فتاد آتش رشک بر جان او

به گیتی دو جا رشک زور آورد

بدان سان که جان را به شور آورد

نخستین به جائی که اغیار تو

کشد باده عیش با یار تو

دگر آنکه دلدار بیدادکیش

ببیند بر غیر خود یار خویش

فرو رفت در پای وی خار رشک

هوا کرد جانش گرفتار رشک

شه عنبرش از پی داوری

چو آمد رخ آورد زی داوری

سپاه فسونش علم برکشید

برو رشک اغیار خنجر کشید

زبان را بیاراست بهر فسون

ز افسون او شد هوا قیرگون

به بالا نظر کرد فرخنده سام

هوا دید سر تا به سر قیرفام

روانش برآورد از اندوه آه

به دل گفت کز چین بیامد سپاه

مگرگرد این بیشه لشکر گرفت

که گرد سیه آسمان برگرفت

پری‌دخت چون گشت از آن باخبر

ز غم شد دو رخساره‌اش همچو زرد

بدو سام گفتا بیندیش هیچ

که پیکار را سازم اکنون بسیچ

چو رخ بر سوی کارزار آورم

به فغفور چین کار زار آورم

گرفتم که او در سر سرکش است

شراری ز تیغ من او را بس است

بگفت این و بر شد به پشت سمند

ز آرام و شادی شده دل نژند

برانگیخت شولک پی‌داوری

کجا بود آگه ز مکر پری

پری‌دخت مهر و چو سرو بلند

چمان گشت و بر شد به پشت سمند

چو بر زین برآمد ربودش پری

سوی آسمان شد ز افسون‌گری

فغان زد پری‌دخت کای نامور

مرا برد بدخواه از زین زر

چو زو سام نیرم خبردار شد

دلش از غم و غصه افکار شد

خروشید کای شاه خیل پری

دلم را چه سازی به دلبر بری

ز پرواز من زی فرود آی باز

که از مهر گردم تو را دلنواز

دهم کامت از سیرت سرکشی

کنم دور، سازمت رام و خوشی

نپذرفت و گفت آن چنان پهلوان

ببردم پری‌دخت بر آسمان

تو رو فکر کار دگر کن به دهر

که کردم مر این شهد را بر تو زهر

پری‌دخت را گفت کای شوخ چشم

دل من ز تو هست پر کین و خشم

به ایران چو شد سام سوی شکار

شدم گور وکردم برو برگذار

ز لشکرگهش دور کردم بسی

کجا بوده از رازم آگه کسی

دم صبح آمد به بستان من

قدم زد به صحن شبستان من

همی خواست تا برنشیند به بخت

بدان کاخ آید نشیند به تخت

زمانی چو دولت شود رام من

برآرد به نیک‌اختری کام من

همانا بفرموده تو پری

بدان کاخ آمد به حیله‌گری

کجا پرده آویخته پیش طاق

فروزنده چون خور به نیلی رواق

بدان پرده در نقش روی تو بود

جهانی پر از رنگ و بوی تو بود

نظر کرد چون پهلو ارجمند

بدان نقش زیبای نیلی پرند

به وصفت بمحروف چندی بخواند

چو تصویر بی‌جان بر جا بماند

بگرداند از من به یکباره روی

چو طفلان روان شد پی رنگ و بوی

به خاور چو بر وی گشودم کمین

مرا وعده وصل داد او به چین

چو آمد به چین با تو الفت گرفت

ز دست تو جام محبت گرفت

به قصرت چو من سر برافراختم

پی داوری‌ها نوا ساختم

مرا گفت فردا شوم رام تو

به نیکی برآرم همه کام تو

چو از قصر بر شد به پشت سمند

به ناگه درافتاد در زیر بند

به حبس سهیل جهان سوز ماند

در آن بند شش ماه و یک روز ماند

بسی لابه کردم که کامم برآر

نپذرفت نومید هم گشت کار

چو از من به یکبارگی رخ بتافت

دگر ره نهانی سوی تو شتافت

همی بود از فکر تو روز و شب

بدم من به دوریش از تاب و تب

چو او را بدیدم ربودم تو را

برین گونه افسون نمودم ترا

کنون گر برآید که رخ را ز سام

بتابی نگردی به او هیچ رام

شب و روز با وی کنی سرکشی

ابا سیم ساقان نمائی خوشی

به گیتی نیاری دگر یاد او

پر اندوه سازی دل شاد او

که با من مگر سر درآرد به مهر

نریزد دگر آب چشمم ز چهر

وگر زانکه گفتار من نشنوی

بر ناخوشی در جهان بدروی

هم اکنون ز بالا دراندازمت

کفن سینه کرکسان سازمت

پری‌دخت آشفت از آن داوری

بترسید از گفت‌گوی پری

چنین داد پاسخ کزین درگذر

از آن رو که نخلت نیاید ببر

کجا من بتابم رخ خود ز سام

به دوری او کی دلم هست رام

ز بد هر چه خواهی تو با من بکن

نپیچم رخ از سام، گفتم سخن

پری را دل از گفته او بتفت

ز بالا نهان سوی صحرا برفت

فراوان ز هجران بگرئید زار

ببارید خون جگر در کنار

عنان سمند نگارین گرفت

ز بیشه سبک ره سوی چین گرفت

چو بلبل شدی گه نواساز عشق

فکنده ز پرده برون راز عشق

دلش در بر یار و یارش نهان

به چشمش سیه گشت یکسر جهان

نه راه شدن بد نه دلبر به پیش

شگفتی فرومانده در کار خویش

قبلی «
بعدی »