سام نامه – بخش شصت و هشتم – جنگ کردن سام با فغفور چین و چگونگی آن

سپاهش به یک ره کشیدند تیغ

خروشنده گشتند یکسر چو میغ

برانگیخت پس بارگی گرد سام

سوی شاه شد از پی انتقام

شهنشه به پیل و جهانجو به اسب

رخ آورد زی همچو آذرگشسب

نخستین شهنشاه شمشیربند

به دست اندر آورد پیچان کمند

بینداخت یال بر کینه‌خواه

به بند اندر آمد یل صف‌پناه

از آن سوی سام نریمان چو گرد

کمند یلی از میان باز کرد

بینداخت سوی شه خویش کام

شهنشاه چین اندر آمد به دام

ز یکدیگران روی برگاشتند

ز چرخ برین نعره بگذاشتند

زمین موج زن گشت چون رود نیل

ز نعل سمند و پی ژنده پیل

شد از نیروی شاه و آن ارجمند

چو رشته گسسته کیانی کمند

از افراز یک تن نیامد به خاک

دل شاه چین شد ازو دردناک

به دست اندر آورد چاچی کمان

کمانش کمین ساخت بر پهلوان

چپ و راست بر وی سواری گرفت

ز تیر و کمان کامکاری گرفت

کمان را برآورد فرخنده سام

ز بهر پریرخ رخش زردفام

کمان را به زه کرد چون نامور

دو ابروی یار آمدش در نظر

به سالار چین تیرباران گرفت

بکوشید رزم و سواران گرفت

برآمد شد ناوک کینه کوش

تو گفتی هوا شد یکی تیرپوش

چو تیر اسپری گشت درتاختند

به نو رزمی از نیزه برساختند

بدان سان نمودند راه ستیز

تو گفتی پدیدار شد رستخیز

برآمد به هم ناله گاودم

زمین شد پرآواز از روئینه خم

همی گفت با خویش فغفور چین

که جستم ز گردان بسی رزم و کین

ندیدم بدین‌سان سواری به جنگ

همانا که باشد دمنده نهنگ

چنین گفت با دل جهان‌پهلوان

که سالار چین است بس با توان

بکوشم ورا تا درین رزم‌گاه

بگیرم برم زی منوچهر شاه

چو از نیزه‌شان کار نامد به سر

خروشید شاهنشه تاجور

برآورد تیغ ستیز از نیام

چو تندر خروشید در پیش سام

برآورد سام سرافراز تیغ

خروشید بر شاه چون تند میغ

به هم درفتادند چون پیل مست

درآورده شمشیر و اسپر به دست

دمادم برو سام چیره شدی

وزو شاه را چشم خیره شدی

بترسید دستور از آن داوری

برانگیخت لشکر به کین‌آوری

سپه گشت انبوه بر دور سام

سراسر کشیدند تیغ از نیام

به هر سو برو بر کمین ساختند

به فرمان دستور کین آختند

درآمد بدیشان سوار دلیر

نشد هیچ از رزم و پیکار سیر

که از تیغ جستی ز گردان نبرد

که از گرز بر هم زدی اسب و مرد

به فرمان فغفور گندآوران

کشیدند یکباره گرز گران

ره رزم بر سام چون بسته شد

ز ملک تنش چند جا خسته شد

در آن خستگی بر بکوشید نیز

نشد هیچ بر جنگ کردن گریز

فروماند اسبش ز بس تاختن

نیارست دیگر کمین ساختن

باستاد در عرصه رزمگاه

بنالید بر داور دادخواه

پناهید بر داور دادرس

که ای دادگستر به فریاد رس

چنین چند مانم به گرداب غم

ز اندیشه اندر برم دل دژم

طرازنده طارم اختری

به هر داوری در جهان داوری

خداوند خورشید و انجم توئی

پدیدآور رزق مردم توئی

تو دادی مرا زور و هم فرهی

منوچهر شه را تو دادی شهی

تو بیمار غم را شفا می‌دهی

تو درماندگان را دوا می‌دهی

مرا هم به گیتی برآور امید

به زورم یکی تازه ده نور شید

بسی آرزو دارم اندر جهان

که بینم رخ دلبر مهربان

کنم جان شیرین فدای رخش

زمانی برآسایم از پاسخش

کزان لب شکر ریزد و شهد ناب

به زیر لبانش چو در خوشاب

به گیتی ندارم خیالی جز این

که بینم رخ یار زهره‌ جبین

ز وصل پری‌‌دخت سیمین‌عذار

برآسایم از گردش روزگار

وگرنه نترسم ز کشته شدن

که ناچار خاکست ما را وطن

دو صد سال اگر در جهان بلند

شوی عاقبت زیر خاک نژند

درین بد که برخاست ناگه غبار

نهان گشت گردون ز گرد سوار

غریویدن کوس و آوای و نای

دل کوه گفتی برآمد ز جای

گل‌آلود شد چشمه خور ز گرد

سیه گشت چشم زمانه ز گرد

همان گرد آن دیر لشکر گرفت

خروش تبیره جهان درگرفت

قبلی «
بعدی »