سام نامه – بخش شصت و نهم – رسیدن قلواد و قلوش به یاری سام

شه چین ز ناگه برافراخت سر

بر آن لشکران کرد لختی نظر

ز ناگه در زیر عالی علم

دو تن دید با فر و آئین جم

برآراسته تن به ساز نبرد

دو جنگی دلاور دو پرمایه مرد

به همراهیان لشکری نامدار

همانا فزون بود از ده هزار

رسیدند چون نزد آن رزمگاه

سپه‌شان درآمد به دور سپاه

چو از سام یل آگهی یافتند

سبک سوی پیکار بشتافتند

یکی برخروشید از آن دو دلیر

بدان سان که لرزید در بیشه شیر

همی گفت قلواد جنگی منم

گه کینه شیر درنگی منم

دگر برخروشید مانند ابر

ز بانگش بدرید کام هژبر

بگفت ارچه درگاه کین سرکشم

کمین بنده سام یل، قلوشم

ز فغفور ناگه برآمد خروش

دل سام یل اندر آمد به جوش

چو آواز آن نامداران شنید

ز شادی رخش همچو گل شنبلید

ز قلواد و قلوش بشد شادمان

بسی کرد شکر خدای جهان

چنین گفت دهقان فرخ‌نژاد

که چون دیوزاده به خاور فتاد

مر او را یکی عقده آمد به پیش

ز بخت بدش نوش شد همچو نیش

هم از کار آن پهلو خویش کام

سخن گفته خواهد شدن بر تمام

چو فرهنگ شد سوی چین در شتاب

چنین دید قلواد یک شب به خواب

که سام دلاور به دریای غم

درافتاد بر وی جهان شد دژم

همه روی گیتی چو شب شد سیاه

فروماند ازو پهلوان سپاه

به قلواد گفتا که دستم بگیر

که ناگه شوم یکسر از غم اسیر

گرفتش سر دست قلواد راد

ز بحرش درآورد خندان و شاد

چو بیدار گردید آن پاک کیش

به قلوش سخن گفت از خواب خویش

چنین داد قلوش مر او را جواب

که من دوش دیدم مر این را به خواب

همانا به بند است فرخنده سام

که بر وی جهان گشته بد قیرفام

پس آنگه ده و دو هزار از یلان

ابا گرزداران و نیزه‌وران

ز خاورزمین سوی چین آمدند

به جست یل پاک‌دین آمدند

چو آگاه گشتند از آن گیرودار

کشیدند تیغ از پی کارزار

ز گردان برآمد غو سرکشان

کجا تیغ چون میغ شد خونفشان

ز خون لعل گون گشت دشت نبرد

سیه گشت چشم زمانه ز گرد

دلیران خاور چو شیران مست

به ترکان چینی برآورده دست

سواران همه نعره برداشتند

به جنگی سران دیده بگماشتند

دلیری ز هر سو فتاده نگون

شناور شده خسته در بحر خون

به پیش اندر آن سام رزم‌آزمای

به دست اندرش گرزه مغزسای

سوی قلب، فغفور چین اوفتاد

ز بس خشم آزرم یک سو نهاد

چو آمد به قلب آن گو چیردست

همه قلبگه را به هم برشکست

شکست اندر آمد به ترکان چین

شه چین بتابید رخ را ز کین

همان‌گه ز پیل اندر آمد به اسب

سوی شهر چین شد چو آذرگشسب

سپاهش یکایک درآمد به شهر

در شهر بستند گردان دهر

وز آن سو جهان‌پهلوان سپاه

گذر کرد یک میل از آن رزمگاه

بیامد بر مرغزاری فراز

فرود آمد از باره تیزتاز

به سرچشمه‌ای لشکر آراستند

درفش همایون بپیراستند

به مه برکشیدند خرگاه را

نشاندند بر تخت زر شاه را

ز قلواد و قلوش، جهان‌پهلوان

بسی شاد گردید و روشن روان

به ایشان همه راز خود بازگفت

بماندند گردان ازو در شگفت

بگفت آنچه در مرز چین دیده بود

قمررخ که او را پسندیده بود

ز بندم مرآن گلرخ آزاد کرد

پری‌دخت را هم ز خود شاد کرد

دگر گفت از عالم افروز ماه

ز کار پری‌دخت و فغفور شاه

رسیدند ز صحرای چین بی‌درنگ

ز پرخاش ترکان زرینه چنگ

چگویم ز فغفور چین و تکش

که از من بشد درگه کین زهش

مناجات کردم به پروردگار

مدد خواستم زوگه کارزار

خداوند روزی ده غیب‌دان

جهان‌پرور دادگر مهربان

شما را رسانید نزدم چو باد

شکستیم فغفور گوهرنژاد

امیدم به دادار بنده‌نواز

که بینم پری‌دخت فغفور باز

از احوال آن نامور پهلوان

شگفتی بماندند پیر و جوان

گرفتند بر پهلوان آفرین

که بی تو مبادا کلاه و نگین

خداوند دارنده دادگر

تو را شاد سازد از آن سیمبر

ز وصلش شب و روز شادی کنی

به بزمش ابا خویش رادی کنی

پس آنگه بزرگان لشکر تمام

رسیدند یکسر به پابوس سام

دگر عهد و پیمانشان تازه شد

همه خرمی‌شان بی‌اندازه شد

بگفتند کای پهلوان گزین

نگر دیوزاده نیامد به چین

بیامد به خاور چو شیر نژند

رهانید ما را ز خم کمند

وز آن پس به چین ره‌سپر شد چو باد

که آید بر پهلو پاک‌زاد

چو او رفت چندی برآمد برین

یکی خواب دیدیم ما سهمگین

ز خاور چو راندیم لشکر به راه

رسیدیم زی پهلوان سپاه

ز فرهنگ زاده نباشد خبر

ندانیم کو را چه آمد به سر

شد از دیوزاده جهان‌پهلوان

دژم روی و در غم خلیده روان

ز بهر پری‌دخت نالید و زار

بیارید از دیده خون در کنار

همی گفت با او ندانم پری

چه خواهد نمود از ره داوری

کنون از پری‌دخت بشنو سخن

همان از پری‌زاده سیمتن

قبلی «
بعدی »