سام نامه – بخش دویست و نهم – رفتن سام به ایران و بر تخت نشاندن قلوش

ز پیر خردمند موبدنژاد

شنیدم که روز دگر بامداد

چو رخشنده شد صبح گیتی فروز

سر از چادر شب برون کرد روز

شب‌آهنگ بر زد سر از راه بام

برآمد شه خاور از راه شام

شهنشاه مشرق برآمد به تخت

شه روز از چین برون برد رخت

همه گنج فغفور خاقان چین

کشیدند یکسر به خاور زمین

پری‌دخت گلروی خورشید چهر

به زرین عماری روان شد چو مهر

مشاعل فروزان ایوان شوق

صنوبر خرامان بستان ذوق

سمن دست بندان گلزار عشق

بنفشه فروشان بازار عشق

کواکب شناسان گردون سپهر

چو قلوش چو قلواد فرخنده چهر

روان در رکاب همایون سام

ز چین رفته بر سوی خاور به کام

چو خور بال زرین برافراخته

نشیمن به خاور زمین ساخته

خوش آن دم که با عشقبازان زار

علم برفرازند بر کوی یار

خوش آن دم که یاری به یاری رسد

امیدی به امیدواری رسد

چو سام نریمان به خاور رسید

سراپرده بر چرخ اخضر کشید

به رسم کیان مجلسی ساز کرد

در گنجهای کهن باز کرد

سران سپه را به درگاه خواند

ز دامن گهرشان به سر برفشاند

ز بس سیم و زر کو به خواهنده داد

زمین را بشد گنج قارون ز باد

به قلواد داد آذرافروز را

دگر شمسه آن شمع دلسوز را

به قلوش سپردش به رسم کیان

یکی مه همی سام بد بی زیان

چنین گفت با مردم خاوری

که قلواش را می‌دهم سروری

که داماد شاهست عم زاد من

چراغ مهان و شه انجمن

به فرمانبری پیش او هر که هست

بباشید شادان دل و می‌پرست

پس آنگه بدو رایت و تخت دید

فلک کام او را جوانبخت دید

به سر برنهادش کلاه مهی

نشاندش بر اورنگ شاهنشهی

چو قلوش نشستش به تخت مراد

در عدل و داد شهی برگشاد

ز ماهی برآمد سر وی به ماه

ز دلدار شادان و تخت و کلاه

سر از چرخ گردون برافراخته

چو خاور ولی عهد خود ساخته

دل همرهان را چو سام گزین

چو کردش تسلی درآمد به زین

چل و شش شده سال تا او ز شاه

جدا گشت و شد سوی مغرب سپاه

بفرمود تا خیمه بیرون زنند

سراپردها را به هامون زنند

زمین‌کوب را زیر زین آورند

سپه را به ایران زمین آورند

یل نیک پی قلوش پا‌ک‌زاد

ستایش کنان خاک را بوسه داد

بساط همایون به مژگان برفت

بسی لابه کرد و به پهلو بگفت

که ساما چو فصل زمستان رسید

ز سرما که و دشت نتوان برید

ازین بس که تا برگذشتی به دشت

ز دریا به بی‌وعده نتوان گذشت

همه را برفست و منزل دراز

نه پیداست راه از نشیب و فراز

بمان شاد تا کاروان تتار

بشارت دهد باغ را ز بهار

گل از خوشدلی خنده بر مل زند

هوا بر سر زلف سنبل زند

سزد کان زمان سام فرخنده شاه

چو گرشاسپ روی آورد سوی راه

خوش آمد همی این سخن سام را

نشست و گزیدش می و جام را

ز تن جامه از مجلس جام داد

همه دوستان را ز می کام داد

شب و روز شادان ابا یکدیگر

نشسته ابا دوستان سر به سر

گهی گوی و گه بزمشان بود کار

گهی خلوت عیش و گاهی شکار

بجز این سر چرخ را نیست کار

که پیوسته با نوش نیش است و خار

مناز از وی ار زان که گنجت دهد

که در آخرش بهره رنجت دهد

منه دل درین خانه پرسرور

که گاهی دهد ماتم و گاه سور

اگر پخته‌ای باده خام گیر

برآرای هنگامه و جام گیر

چو با دست در دست تو باده نوش

که بادت برد آتش و آب نوش

ره بام این سبز گلشن کجاست

نشانی بیابیم و پی بی‌نواست

بیا تا دمی باز مست و خراب

به بامش برآئیم چون آفتاب

ببینم روشن که در خانه کیست

درین آمد و شد ورا امر چیست

چه دانی کجا جای و ماوای ماست

که آنجا که جامست آن جای ماست

هر آن کو ز دریاش باشد گذر

ز حوت و ز ماهیش بباید خطر

تو ما را چه دانی که از ما نه‌ای

ز ما دور شو زان که مرجانه‌ای

ولی ملک با ملک درویشی است

میان غریبان کجا خویشی است

تو مائی و اورنگ شاهی تر است

تو شاهی و مه تا به ماهی تر است

ولیکن درین خانه تا زیستی

ندانستی از خود که خود کیستی

تو شاهی دم از بی‌نوائی مزن

چو گنجی دم از اژدهائی مزن

برون از دو عالم جهانی طلب

بجز ملک هستی مکانی طلب

اگر مهره بردی چه ترسی ز مار

تو گل چین و ایمن شو از نوک خار

سراینده مرغان بستان سرای

ازین پرده گشتند دستان سرای

که چون ارغوان سیر نوروز شد

صبا بر گل و لاله زردوز شد

گل خوش نظر گشت بستان فروز

چراغ چمن شد گلستان فروز

از آرامگه زود پرواز کرد

همان روزگار سفر ساز کرد

برون شد همی سام فیروزبخت

برون برد ز کاشانه اسباب و رخت

بساط بزرگی به صحرا کشید

کیانی علم بر ثریا کشید

به عراده می برد آن اژدها

به زنجیر بر بسته بد ابرها

شده بندیان گرد فرهنگ دیو

به پیش اندر آن گرد سالار نیو

همی رفت منزل به منزل چو باد

شکارافکنان و به دل گشته شاد

همان مهرافروز آتش عذار

به همراه قلواد آن نامدار

سپاه از پس و پیش او بی‌شمر

دو ره صد هزاران یل نامور

خبر شد به ایران که سام دلیر

ز مغرب زمین آمد آن نره شیر

منوچهر شادان شد از پهلوان

که آمد سپهدار روشن روان

بفرمود تا جمله گردان شاه

پذیره شدند و گرفتند راه

ز جیحون چین تا به آمل زمین

همه گنج و دینار و در ثمین

غلامان و اسبان آراسته

به اسباب زرین بپیراسته

شهنشه منوچهر بهر شکار

به در رفت در راه سام سوار

به ناگاه سام یل آمد پدید

منوچهر خندید و شادی گزید

پیاده شد از اسب سام سوار

ببوسید دست و سر شهریار

شهنشه مر او را به بر درگرفت

ز دیر آمدن دست بر سر گرفت

بپرسیدش از رنج و پیکار جنگ

که چندین چرا کردی آنجا درنگ

نیامد مرا جز غم تو به باد

همیشه زدم از جگر سردباد

سپهبد همه داستانها بگفت

کزو شاه مانند گل برشکفت

به ناگه به عراده آن نره دیو

بدید و برآورد بانگ غریو

بپرسید تا کیست این اژدها

که از دست او کس نیابد رها

منوچهر بر دیو خیره بماند

بسی نام دادار یزدان بخواند

همان جا سراپرده زد شهریار

گرفته سر دست سام سوار

برابر سپهدار ایران نشست

به شادی یکی ساغر می به دست

دگرباره آورد ساقی بزم

ابر روی آن پهلوانان رزم

سر بار شادی گشادند باز

فراموش کرده غم جانگذار

همه مطرب آورده چنگ و رباب

بزد چنگ و جانها شد از وی خراب

پیاله ز خنده رخش بازماند

صراحی ز گوشش همه راز خواند

ز دو سو همی گریه و خنده بود

همی بود بر یاد فرخنده بود

چو سرمست شد نامور شهریار

گرفته سر دست سام سوار

بدو گفت کای پهلو جان‌ربا

بیارید در بزمگه ابرها

ببینم چه گوید مر آن نره دیو

خبر دارد از راز کیهان خدیو

همان دیو فرهنگ را بنگرم

پس آنگه بساطی ز نو گسترم

عروسی در آمل زمین سازمت

تو را چون شهنشاه بنوازمت

قبلی «
بعدی »