داستان پادشاهی کیخسرو

پادشاهی کیخسرو شصت سال بود . وقتی خسرو شاه شد عدل و داد در همه جا گسترده شد .رستم و زال با سپاهیان به نزدش شتافتند وقتی به ایران رسیدند گیو و گودرز و توس به استقبالشان آمدند و وقتی چشم خسرو به رستم افتاد اشک از چشمانش سرازیر شد و بسیار از رستم تمجید کرد و صورت زال را بوسید .رستم او را می نگریست و به شباهت زیاد شاه و سیاوش می اندیشید . روز بعد شاه همه بزرگان را جمع کرد و گفت که می خواهد تمام مرز ایران را ببیند و به شکار بپردازد . پس به همراه رستم و بزرگان به راه افتاد و هر جا ویرانی دید آباد ساختند و تمام مرز و بوم را گشتند و به سوی کاووس بازگشتند .روزی کاووس و خسرو به همراه زال و رستم نشسته بودند و از هر دری صحبت می کردند . از افراسیاب سخن به میان آمد و کاووس به یاد سیاوش غمگین شد و به خسرو گفت: از تو می خواهم به خاطر خویشاوندی مادرت به افراسیاب نپیوندی و انتقام پدرت را از او بگیری .خسرو به سوی آتش رفت و به دادار سوگند خورد که از افراسیاب انتقام بگیرد پس سندی نوشتند و زال و رستم هم بر آن گواهی کردند.

خسرو بزرگان را جمع کرد و گفت : من تمام ایران را گشتم و کسی را از افراسیاب راضی ندیدم همه از دست او ناراضی هستند و من بیشتر از همه و نیای من کاووس نیز به خاطر سیاوش بسیار از او ناراحت است . او کسی است که حتی به دخترش هم شکنجه روا داشت و برادرش را هم کشت .دیگر اینکه او نوذر را کشت و در ایران همه مردم از او داغدارند حال اگر با من همراهی کنید او را نابود می کنیم . همه بزرگان پذیرفتند . پس خسرو تمام بزرگان را گردآورد و از بین خویشان کاووس صدوده سپهبد رازیر فرماندهی فریبرز قرار داد و هشتاد تن از فرزندان نوذر را به زرسپ فرزند توس سپرد . گودرز هم هفتادوهشت نبیره و پسر داشت که تحت فرمانش بودندو از نژاد گژدهم هم شصت و سه تن به فرماندهی گستهم قرار داشتند و صد سوار از خویشان میلاد تحت فرماندهی گرگین قرار داشت . هشتادوپنج تن از نژاد توابه بودند که برته نگهدارشان بود . سی و سه جنگی از نژاد پشنگ زیر فرماندهی ریو داماد توس بود . هفتاد مرد از خویشان برزین زیر نظر فرهاد بودند و از نژاد گرازه صدوپنج نفر تحت فرماندهیش بودند . هشتاد مرد از نژاد فریدون تحت فرماندهی اشکش بودند و سپاهی هم زیر فرماندهی کنارنگ قرار داشت . همه آماده جنگ با توران شدند .

خسرو صد تخته دیبای روم و خز و یک جام پرگوهر را نشان داد و گفت : آن را به کسی می دهد که پلاشان را بکشد . بیژن پسر گیو داوطلب شد . سپس دوصد جامه زرنگار و دیبا و پرنیان و دو گلرخ زیبا را نشان داد و گفت : این هدیه کسی است که تاج تژاورا برای من بیاورد زیرا تاج را افراسیاب برسرش نهاد و او را داماد خود خواند .بیژن دوباره از جاجست و این مسئولیت را به عهده گرفت . سپس شاه ده غلام و ده اسب با لگام زرین و ده زیبارو را آورد و گفت : اینها را به کسی می دهم که کنیز تژاو اسپینوی زیبارو را بیاورد. دوباره بیژن اعلام آمادگی کرد . شاه گفت تا ده جام زرین پراز مشک و جامی از بیجاده و ده جام نقره و جامی از لاجورد که پراز عقیق و زمرد بود و ده غلام و ده اسب زرین آوردند و گفت : اینها از آن کسی که سر تژاو را نزد دلاور سپاه بیاورد . اینبار گیو اعلام آمادگی کرد .شاه ده خوان زرین به اضافه دینار و مشک و گوهر و ده پریرو و دویست خز و دیبا و یک تاج شاهی و ده کمربند زرین را آورد و گفت : هدیه کسی است که از اینجا تا کاسه رود رفته و در آنجا کوه هیزمی را که افراسیاب قرار داده تا کسی نتواند از آن عبور کند را به آتش بکشد .گیو دوباره اعلام آمادگی کرد .

 

سپس شاه گفت تا صد دیبای رنگین و صد در خوشاب و سه کنیز را جلو آورند و گفت : این هدیه کسی است که پیامی برای افراسیاب برد و پاسخ او را برای من بیاورد . گرگین دست بلند کرد و شاه به گرگین گفت : نزد افراسیاب برو و بگو : ای خونخوار بداندیش که از خون برادرت هم نگذشتی و بسیاری از مردم ایران را نابود کردی و سر نوذر را بریدی وقتی سیاوش با رستم به جنگ تو آمد مکر کردی و برای نجات خود تن به هرکاری دادی ازجمله گذشتن از صد تن از بزرگان کشورت و تو باعث شدی که کاووس به رستم بدبین شود و سیاوش اجباری به تو پناه آورد و تو در نهایت سرش را بریدی و بعد از آن هم طمع به خون من داشتی .اگر می خواهی کینه تو را از سر بیرون کنم باید گروی زره و گرسیوز و دمور و سزان را نزد من بفرستی تا من به کین پدرم سرشان را ببرم وگرنه آرام و خواب را به تو حرام میکنم .

گرگین سخنان شاه را شنید و حرکت کرد . روز بعد رستم درحالیکه زواره و فرامرز هم همراهش بودند نزد شاه آمد و گفت : در زابلستان شهری بود که تور هم از آن قسمتی داشت و منوچهر آنجا را از ترکان گرفت وقتی کاووس پیر شد تورانیان آن شهر را گرفتند و اکنون باج آن را توران می گیرد . آنجا مکان خرمی است و قسمتی از آن در مرز سند و قسمتی در مرز چین است و در آنجا گنج و فیل بسیار است . باید لشکری را با پهلوانی بزرگ آنجا فرستاد تا آنجا را پس بگیریم . شاه پاسخ داد : سپاهی بزرگ به فرامرز بسپار و روانه کن . رستم شاد گشت . روز بعد طبل جنگ را زدند و شاه آماده شد . فریبرز پیشرو بود و پشت سرش گودرز قرار داشت و در طرف چپ روهام و در راست گیو بود و در پس پشت شیدوش و پشت او هزاران سپاهی قرار داشتند .

در پشت گودرز گستهم با درفشی ماه پیکر بود و در پشت او اشکش و سپاهی از کوچ و بلوچ هم بودند و در پشت آنها فرهاد و سپاهیانش و به دنبال آنها گرازه و سپاهش سپس زنگه شاوران و پس از او فرامرز با سپاهی جنگجو از کشمیر و کابل و نیمروز بود که شاه وقتی او را دید پندهای زیادی به او داد و گفت : تو فرزند رستم هستی . من مرز هندوستان و از قنوج تا سیستان را به تو دادم پس مراقب باش . اگر کسی در نبرد تو شرکت نکرد با او نجنگ و اگر جنگ شد دلیرانه بجنگ . درست چشمت را باز کن و دوستدار واقعی خود را بشناس .من می خواهم نام تو در جهان بلند شود و همیشه شاد باشی .تهمتن تا دو فرسنگی او را همراهی کرد و از رفتن او ناراحت بود و به او گفت: کسی را بیهوده آزار مده و در جنگ ابتدا با نرمی سخن بگو و اگر نشد درشتی کن و عاقبت اندیش باش . سپس از شجاعتهای نریمان و سام و زال و خودش سخن راند و گفت : اکنون هنگام آسایش من است و جنگ از آن توست . پس با هم خداحافظی کردند .

 

 

روز بعد توس و سپاهیانش آماده نبرد شدند و از شاه اجازه رفتن گرفتند . شاه گفت : در راه کسی را میازارید و اگر کسی با تو نمی جنگد کاری با او نداشته باش و این را بدان که پدرم از دختر پیران پسری داشت به نام فرود که جوان و همسال من بود و الان با مادرش در کلات است و او کسی از ایران را به نام نمی شناسد . او سپهدار بزرگی است پس شما از راه بیابان بروید که با او روبرو نشوید . توس پذیرفت و رفت تا به دوراهی رسید که یکطرف بیابان و طرف دیگر کلات بود .توس به گودرز گفت : بهتر است از کلات برویم و بی جهت به بیابان نرویم . گودرز گفت :شاه تو را سپهدار لشکر کرد پس از فرمان شاه سرمپیچ . توس گفت : فکرش را نکن . پس از راه کلات راه افتادند و در راه همه شهرها را سوزاندند و نابود کردند و فرمانهای خسرو را به جا نیاوردند. به فرود خبر رسید که سپاهی از جانب برادرش به توران می آید . او درهای دژ رابست و نزد مادر رفت . جریره که خود از کشته شدن سیاوش دلی پردرد داشت به فرود گفت : برادرت پادشاه ایران است و به کینخواهی پدرت سپاه را به اینجا گسیل داشته است پس تو هم باید به کینخواهی پدرت کمر ببندی و با او همراه شوی .

پس ببین که سالار ایرانیان کیست ؟ پیکی نزدش بفرست و آنها را مجهز کن و خود نیز با سپاهت آنها را یاری بده . فرود گفت :من آنها را نمی شناسم به چه کسی پیام و درود بفرستم ؟ جریره گفت : از بهرام و زنگه شاوران که از یاران پدرت بودند کمک بخواه و بی سپاه نزد آنان برو . فرود پذیرفت و با تخوار براه افتاد و به تخوار گفت : هرکس را می شناسی به من معرفی کن . تخوار گفت :آن که در جلوی سپاه با درفش بزرگ است توس است و درفش بعدی از آن عمویت فریبرز است و درفش ماه پیکر از آن گستهم است و بعدی زنگه شاوران است و در پشت او بیژن است .درفشی که از ببر است از آن شیدوش است و در پشت او گرازه میباشد . درفشی که پیکر گاومیش در آن است از آن فرهاد است و درفش گرگ پیکر از آن گیو است و درفش شیر گودرز کشواد است و درفشی که شکل پلنگ است متعلق به ریو است و در پشت او نستوه است و بعدی بهرام است .توس وقتی آنها را دید بهرام را فرستاد تا ببیند آنها که هستند و برای چه می آیند و گفت : در هر صورت آنها را باید کشت .

بهرام به راه افتاد و از تخوار پرسید کیستید ؟ آنها کمی سکوت کردند و بهرام غرید و دوباره سؤال کرد. فرود گفت : بیخود فریاد نزن . نه تو شیر جنگی هستی و نه من گور دشتی هستم . تو از من چیزی برتر نداری . سؤالی دارم که اگر پاسخ دهی شاد می شوم و آن اینکه سالارتان کیست ؟ بهرام گفت : توس است و از بزرگان گودرز و رهام و گیو و شیدوش و گرگین و فرهاد و گستهم و گرازه و فریبرز و بیژن و اشکش و زنگه همه با ما هستند .فرود گفت چرا از بهرام نام نبردی که ما به او شاد هستیم . بهرام گفت : تو از کجا او را می شناسی ؟ فرود گفت : مادرم گفته که بهرام از دوستان پدرم بود. بهرام گفت : تو فرزند سیاوش هستی ؟ فرود پاسخ مثبت داد . بهرام گفت : نشان سیاوش را بر بازویت ببینم. فرود نشان را نمایاند .

 

 

بهرام به او کرنش کرد و فرود هم گفت که او هم کین سیاوش را به دل دارد و به خونخواهی سیاوش با آنها همراه می شود . بهرام گفت : پیامت را به توس می رسانم ولی توس خردمند نیست و زیاد به حرف شاه گوش نمی کند و آن زمان هم که خسرو تازه به ایران آمده بود بر او شورید و او را قبول نداشت و حالا هم به من گفته که شما را بکشم . حالا من نزد او می روم اما اگر من دوباره برگشتم تو جلو بیا و اگر کس دیگری بود جلو نیا که ایمن نیستی . فرود گرز گاوپیکر خود را به یادگار به بهرام داد و بهرام بازگشت و به توس گفت : او فرود فرزند سیاوش است و من نشان او را دیدم . او نیز در کینخواهی سیاوش با ما شریک است . توس گفت : مگر او جز یک ترکزاده بدگوهر است که مانند شاهان به او احترام کردی ؟ او می خواهد ما را بفریبد . پس به دیگران گفت : نامداری می خواهم که سر از تنش جدا کند و برای من بیاورد . ریو داوطلب شد . بهرام گفت : از خدا بترس و از شاه شرم کن .او برادر شاه است. اما توس نپذیرفت . گردان زیادی به سوی او تاختند اما بهرام به آنها گفت : او پسر سیاوش است و نباید با او بجنگید . وقتی آنها فهمیدند او کیست بازگشتند .

ریو به سوی فرود رفت وقتی فرود او را دید کمان کشید و به تخوار گفت : گویا توس سخنان مرا باور نکرده است چون بهرام نیامد . ببین او را می شناسی ؟ تخوار گفت : او ریو داماد توس است که چهل خواهر دارد و تنها پسر خانواده است . فرود گفت : هنگام جنگ نباید به چیزی فکر کرد . تخوار گفت : تیری به او بزن تا توس پشیمان شود . اگر برادرت بفهمد که توس قصد جنگ با تو را کرده است ناراحت می شود . فرود خدنگی به ریو زد و سر از تنش جدا کرد . توس که چنین دید به زرسپ گفت : باید بروی و انتقام او را بگیری . زرسپ راه افتاد و فرود نام و نشانش را از تخوار پرسید و او گفت : این پسرتوس است که ریو همسر خواهرش بود و به کینه او آمده است . فرود اسب را تازاند و تیری به زرسپ زد و او کشته شد . توس دلش خون شد و خود براه افتاد . تخوار به فرود گفت : اگر او بلایی سرش بیاید دیگر لشکر نمی تواند به خونخواهی پدرت برود پس او را نکش و تیر به اسبش بزن . فرود نیز تیری بر اسب توس زد و او سرنگون شد و به لشکرگاه برگشت .

گیو از این خواری ننگش آمد و به سوی فرود تاخت . فرود پرسید او کیست ؟ تخوار گفت او همان گیو است که توران را تباه کرد و پیران را دست بسته بازپس فرستاد و برادرت را به ایران برد . فرود تیری به سینه اسب گیو زد و او نیز سرنگون شد و بازگشت . بیژن پدرش را سرزنش کرد و خواست راه بیفتد که پدرش او را منع کرد ولی او نپذیرفت . گستهم هم به او گفت : نرو .زرسپ و ریو از بین رفتند و توس و پدرت هم ناکام شدندو برگشتند . اما بیژن نپذیرفت و گفت: من سوگند خوردم پس گیو زره سیاوش به او پوشاند و او سوار بر اسب رفت . تخوار به فرود گفت :او بیژن پسر گیو است و گیو جز او فرزندی ندارد . تو به اسبش تیر بزن که شاه او را دوست دارد و نباید دل شاه را بشکنی . او ممکن است پیاده هم جنگ کند و تو با او نمی توانی پیکار کنی . فرود تیری بر اسب بیژن زد و او از اسب افتاد ولی بدون اسب عزم جنگ کرد و آن دو با هم درگیر شدند . فرود تیری دیگر زذ ولی بیژن سپر گرفت و بعد تیغ کشید . فرود برگشت و بیژن او را دنبال کرد . فرود به دژ رفت و بعد در دژ بسته شد و از دیوار قلعه سنگ باریدن گرفت. بیژن خروشید شرم نکردی که فرار کردی ؟ و بناچار برگشت . توس قسم خورد که دمار از روزگارشان درمی آورد .

 

شبانگاه که همه خوابیده بودند جریره خواب دید که دژ آتش گرفته و غم دلش را پرکرد . بر بام دژ رفت و دید همه جا سپاهیان ایران هستند پس نزد فرود رفت و گفت : بیدار شو همه جا را دشمن اشغال کرده است . فرود گفت : غم مخور اگر عمر من به سر آمده باشد کاری نمی توان کرد . پدرم هم در جوانی کشته شد و عاقبت همه مرگ است پس خود را مجهز کرد و راه افتاد . سپاه ایران به دژ حمله برد و نبرد آغاز شد و در نهایت همه ترکان کشته شدند اما فرود همچنان می جنگید اما فشار بر او زیاد شد و به سوی دژ رفت اما رهام و بیژن کمین کرده بودند و بیژن جلوی او را گرفت. فرود گرز را از میان کشید و خواست بر سرش بکوبد که رهام از پشت تیغی کشید و بر سرش کوفت و او را به شدت مجروح کرد . فرود به سختی خود را به دژ رساند و در دژ بسته شد. مادرش او را در بر گرفت و مویه می کرد . فرود گفت : تمام کنیزان من به دست آنان اسیر می شوند پس باید به بالای دژ بروند و خود را به پایین پرت کنند تا دست بیژن به آنها نرسد . این را گفت و مرد . کنیزان همگی به بالای دژ می رفتند و خود را به پایین می انداختند . جریره همه گنجها را به آتش سوزاند و تمام اسبان را کشن و بعد به بالین پسرش رفت و با دشنه خود را کشت .

وقتی بهرام به دژ رسید بسیار ناراحت بود و به بالین فرود رفت و با چشمان گریان به ایرانیان گفت : او از پدرش هم بدتر کشته شد . از کیخسرو شرم نکردید ؟ گودرز و گیو هم رسیدند و اشک از چشمانشان جاری گشت و به طوس گفتند : تندی تو باعث پشیمانی می شود و از تندی تو بود که چنین جوان رشیدی مرد و حتی کشته شدن زرسپ و ریو هم به همین خاطر بود . توس هم ناراحت و پشیمان بود و دستور داد دخمه ای شاهانه درست کنند و تن فرود را با مشک و کافور در آن قرار دهند و زرسپ و ریو را نیز در کنار او قرار دادند .

سه روز بعد سپاه به راه افتاد و به توران خبر رسید که ایرانیان به کاسه رود می آیند . از ترکان جوانی به نام پلاشان آمد تا لشکر را ببیند . وقتی گیو درفش پلاشان را دید گفت : بروم و سرش را ببرم اما بیژن گفت : شاه به من امر کرده و برای همین به من خلعت داد . گیو گفت : برای جنگ شتاب مکن شاید از پس او برنیایی . بیژن گفت : مرا نزد شاه کوچک مکن پس زره سیاوش را از گیو گرفت و پوشید و براه افتاد . پلاشان در راه نشسته بود و آهویی را که شکار کرده بود می خورد . وقتی اسب او اسب بیژن را دید شیهه کشید و پلاشان فهمید که کسی می آید . به بیژن گفت : نامت چیست : که عمرت سررسیده است . بیژن خود را معرفی کرد و سپس جنگ آغاز گشت . ابتدا با نیزه اما نیزه ها شکست بعد با شمشیر و سپس با عمود و بیژن چنان با عمود بر میان پلاشان زد که مهره های کمر او شکست . بیژن پیاده شد و سرش را برید و به سوی پدر رفت و گیو شاد شد . بیژن سر پلاشان را نزد سپهبد سپاه برد وتوس بر او آفرین گفت . از آنسو خبر به افراسیاب رسید که سپاه ایران به کاسه رود آمده است پس او لشکری آماده کرد .

 

 

در همین زمان تندبادی آمد که از سردی همه ایرانیان فسرده شدند و همه جا یخ بست و برف همه جا را فرا گرفت و کسی به جنگ فکر نمی کرد . بسیاری از مردم و چهارپایان تلف شدند بعد از یک هفته آفتاب زد و آب همه جا را فرا گرفت .توس به سپاه گفت : بهتر است زودتر برویم وگرنه نابود می شویم . بهرام گفت : تو با پسر سیاوش جنگیدی و به حرفهای من گوش ندادی حالا این بدیها به تو می رسد .توس گفت : این سرنوشت بود اگر او از نژاد شاهان بود زرسپ هم دیوزاده نبود . نباید دیگر به گذشته فکر کنیم . سپس گفت : گیو قرار بود آن کوه هیزم را بسوزاند .گیو به راه افتاد اما بیژن گفت : من هم باید همراهت بیایم چون تو پیر شده ای اما گیو گفت: من هنوز زمینگیر نشده ام و می توانم این کار را بکنم پس پیکان آتش را به سوی کوه هیزم نشانه رفت و آنجا را آتشی فراگرفت که تا سه روز می سوخت و روز چهارم سپاه از آنجا گذشت و به هامون خیمه زدند .

در راه گروگرد بودند که به تژاوخبر رسید که از ایران سپاهی آمده است . او کبوده را فرستاد تا ببیند ایرانیان چه اندازه هستند تا شاید بتوانند به آنها شبیخون بزنند.در آن زمان بهرام دیده بانی می داد و اسب کبوده صدایی کرد و بهرام گوشهایش تیز شد و کمان را آماده کرد و بر کمربند کبوده زد و او به زمین افتاد .بهرام گفت : راست بگو چه کسی تو را فرستاده ؟ پس کبوده امان خواست و گفت : تژاو مرا فرستاده اگر مرا نکشی راه را نشانت می دهم اما بهرام نپذیرفت و سرش را برید .بعد از مدتی که کبوده نیامد تژاو فهمید که بلایی بر سر او آمده پس لشکر را حرکت داد و به سوی ایرانیان رفت .گیو نزد تژاو رفت و نامش را پرسید و او خود را معرفی کرد و گفت که مرزبان و داماد افراسیاب است .گیو گفت : تو در برابر ما سپاه چندانی نداری پس تندی مکن اگر با ما همراه شوی و از توس اطاعت کنی من سفارش تو را می کنم .تژاو گفت : تو به کمی سپاه من نگاه مکن من با این سپاه کاری می کنم که پشیمان شوید .

بیژن به پدر گفت : چرا به او پند میدهی و مهر می آوری ؟ باید با او جنگید پس گیو در قلب سپاه و بیژن در پیشاپیش سپاه قرار گرفت و تژاو هم به همراه ارژنگ و مردوی بود . بعد از مدتی دوسوم تورانیان کشته شدند و ارژنگ هم هلاک شد پس تژاو گریزان گشت و بیژن به دنبالش بود و با نیزه تاج او را ربود وقتی تژاو نزدیک دژ رسید اسپینوی به او گفت : سپاهت چه شد ؟ راضی نشو من به دست دشمن بیفتم . مرا به پشتت بنشان و با خود ببر . تژاو نیز چنین کرد و با هم به سوی توران رفتند اما اسب توان کشیدن دو نفر را نداشت .تژاو به اسپینوی گفت : چاره این است که تو پیاده شوی زیرا آنها با تو دشمنی ندارند پس اسپینوی پیاده شد و تژاو غمگین به راه خود ادامه داد .بیژن رسید و اسپینوی را گرفت و در پشت خود نشاند و به مقر سپاه برگشت .

تژاو نزد افراسیاب رسید و ماجرای لشکرکشی طوس را گفت و از کشته شدن پلاشان سخن راند .افراسیاب به پیران گفت : به تو گفتم از هر سو سپاه بیاور و تو درنگ کردی یا پیر شدی و یا بددلی می کنی .پیران مردان جنگی را فراخواند و صدهزار سپاهی فراهم کرد . در راست سپاه بارمان و تژاو و در چپ نستیهن بود . آنها قصد داشتند ناگهانی شبیخون بزنند . پیران سی هزار سوار برگزید و شبانگاه به آرامی راه افتادند.ایرانیان همه مست بودند فقط گیو و گودرز بیدار بودند و وقتی گیو سروصدا شنید لباس پوشید و به سراپرده توس رفت و گفت: برخیز که دشمن حمله کرده سپس نزد پدر و هرکس که هشیار بود رفت و همه را بیدار کرد و با بیژن دعوا کرد که اینجا برای جنگ کردن آمدی یا می خوارگی ؟

تا صبح همه دشت پر از کشتگان ایرانیان شد و گودرز به هر سو نگاه می کرد دشمن می دید . دوسوم ایرانیان کشته شدند و بقیه مجروح بودند و پزشکی هم نبود که آنها را مداوا کند . فرستاده ای نزد شاه فرستادند تا وضعیتشان را بازگوید و تعیین تکلیف کند . شاه وقتی خبرها را شنید غمگین شد . از طرفی از درد و مرگ برادرش ناراحت بود و از طرفی درد لشکر آزرده اش کرده بود . نامه ای نوشت و پس از آفرین خدا به عمویش فریبرز گفت که توس دیگر سپهبد نیست او بی لیاقتی خود را نشان داد و خون برادرم را با وجود توصیه های من به زمین ریخت . از این به بعد تو فرمانده هستی و اگر احتیاج به مشورت داشتی با گودرز در میان بگذار و توس را نزد من بفرست تو نیز بر جنگ شتاب مکن و پیشرو سپاهت را گیو قرار بده و مبادا که به بزم و می رو بیاورید. نامه به فریبرز رسید و او نامه شاه را برای همه خواند پس توس درفش کیانی را به فریبرز داد و نزد شاه رفت اما شاه به او اعتنایی نکرد و او را خوار نمود و به او گفت : تنها به خاطر اینکه از نژاد منوچهر هستی و به خاطر ریش سفیدت تو را زنده می گذارم ولی از جلوی چشمم دور شو .

 

از آنسو فریبرز به رهام گفت : نزد پیران برو و بگو شبیخون آیین مردان نیست اگر مردانگی داری مدتی صبر کن تا مجروحان ما شفا پیدا کنند و یک ماه مهلت خواست . رهام نزد تورانیان رفت و پیام فریبرز را به پیران سپرد . پیران گفت : شما به جنگ پیشدستی کردید و ما از توس جز تندی ندیدیم .او آمد تا انتقام سیاوش را بگیرد اما پسرش را کشت . ما یکماه صبر می کنیم بعد از آن اگر از توران بروید با شما کاری نداریم وگرنه جنگ تنها راه ماست . در این مدت فریبرز به تجهیز لشکر می پرداخت و بعد از اتمام مهلت جنگ آغاز شد . سپاه ترکان در راست خود رویین و در چپ لهاک را داشت و در قلب سپاه پیران و هومان و نستیهن بودند . در سپاه ایران گیو در راست و اشکش در چپ و فریبرز با دیگر پهلوانان در قلب بود . جنگ سختی درگرفت و گودرز و پیران به سختی با هم جنگیدند . لهاک و فرشیدورد به سمت گیو رفتند اما تیراندازی شدید به انها مهلت نمیداد . هومان به فرشیدورد گفت : باید به قلب سپاه هجوم برد تا فریبرز فرار کند . گودرز که چنین دید به سوی قلبگاه رفت اما تعداد دشمن زیاد شده بود و کاری از کسی ساخته نبود و فریبرز به سوی کوه فرار کرد .

گودرز به بیژن گفت : نزد فریبرز برو و او را بیاور که وقتی دشمن درفش کیانی را ببیند روحیه اش کم می شود پس بیژن نزد فریبرز رفت و گفت چرا پنهان شدی اگر نمی آیی درفش را به من بده تا ببرم . فریبرز فریاد زد : برو که تو تازه کار هستی این درفش را شاه به من داد و شایسته تو نیست .بیژن تیغی بر درفش زد و آن را به دو نیم کرد و نیمه آن را با خود برد . وقتی ترکان او را دیدند یکی از آنها سوی او رفت تا با او بجنگد . هومان گفت: آن اختر کیانی است که نیروی ایرانیان به آن است اگر آن را به چنگ آوریم نیرویشان کاسته می شود . بزرگان ایران به کمک بیژن آمدند و بالاخره درفش کیانی نزد سپاه رسید . در این میان ریو پسر کاووس هم کشته شد و همه افسرده بودند . گیو خروشید که نگذارید تاج او به دست دشمن بیفتد که باعث ننگ ماست پس بهرام حمله برد و تاج را بدست آورد . جنگ تیزتر می شد و از گودرزیان فقط هشت تن باقی مانده بود . نهصدتن از نژاد پیران و سیصدتن از اطرافیان افراسیاب کشته شدند . اما آن روز به وفق مراد ایرانیان نگذشت و آنها شکست خوردند .

اسب گستهم کشته شد و بیژن او را به ترک خود نشاند و فرار کردند .ترکان شاد شدند و به لشکرگاه خود رفتند و ایرانیان همه مجروح بودند . بعداز آن بهرام نزد پدر رفت و گفت : وقتی تاج را می گرفتم تازیانه من گم شد و برآن نام من نوشته شده است . این برایم ننگ است باید بروم و آن را بیاورم . گودرز گفت : ای پسر نرو و به خاطر یک تکه چوب خود را به رنج نینداز . گیو گفت : ای برادر نرو . من تازیانه فراوان دارم . یکی از فرنگیس و یکی از کاووس گرفته ام و پنج تا دیگر هم دارم . این هفت تازیانه را به تو می بخشم . بهرام گفت : این برای من ننگ است که تازیانه ام به دست دشمن بیفتد . پس به رزمگاه رفت و بر کشتگان گریست . یکی از آنها هنوز زنده بود و تقاضای آب کرد . بهرام گریان زخم او را بست و گفت : اکنون ترا نزد سپاه می برم صبرکن تا تازیانه ام را پیدا کنم. بالاخره تازیانه اش را یافت اما اسبش ناگهان مادیانی دید و به سوی او رفت و شیهه کشید و هرکاری کرد فایده نداشت پس پیاده برگشت تا مجروح را ببرد . ترکان از وجود او آگاه شدند و به سوی او تاختند . بهرام کمان را به زه کرد و بسیاری از آنان را کشت . سواری به سوی پیران رفت و موضوع را گفت . پیران پرسید او کیست ؟ گفتند : او بهرام است . پیران به رویین گفت : برو و او را زنده بیاور اما بهرام به سوی او نیز تیرباران می کرد و بسیاری از یاران رویین کشته شدند و به ناچار رویین بازگشت .

پیران غمگین شد و بر اسب نشست و نزد بهرام رفت و گفت : تو چرا پیاده اینجا آمدی ؟ وقتی تو را با سیاوش می دیدم بسیار خردمند و بیدار یافتم . من با تو نان و نمک خورده ام و نمی خواهم سرت به خاک بیاید. بیا با هم سوگند بخوریم و هم پیمان شویم و تو با ما باش . تو پیاده نمی توانی از پس ما برآیی . بهرام گفت : سه روز است چیزی نخورده ام تنها حاجت من از تو اسبی است تا برگردم . پیران گفت : اگر از افراسیاب هراسی نداشتم اسبی به تو میدادم اما نمی توانم پس برگشت. تژاو به پیران گفت : نباید با او با محبت رفتار کنی پس شتابان نزد بهرام رفت و به او گفت : تو از دست ما رهایی نمی یابی تو سر بسیاری از ما را بریدی حالا نوبت توست .

 

بهرام را محاصره کردند و وقتی تیرهای بهرام تمام شد نیزه به دست گرفت . دریایی از خون همه جا را فراگرفت . نیزه هایش که تمام شد با گرز و تیغ مبارزه کرد . مدتی گذشت و از تیر دشمنان تنش مجروح بود وقتی بی توش و توان شد تژاو به پشت او رفت و تیغی بر کتف او زد و دو دستش جدا شد .

صبح گیو به بیژن گفت : باید به دنبال بهرام بگردیم . همه جا را گشتند و بالاخره او را یافتند . گیو خروشید و ناله سرداد بهرام به هوش آمد و به گیو گفت : انتقام مرا از تژاو بگیر و گیو سوگند خورد که چنین کند . ناگهان گیو تژاو را دید که از طلایه سپاه دور شد با کمند او را گرفت و به خاک افکند . تژاو از او امان خواست و گفت : چه کردم که با من چنین می کنی ؟ گیو دویست تازیانه بر سرش زد و گفت: تو بهرام را کشتی اما تژاو گفت : چینیان کشتند پس او را کشان کشان نزد بهرام برد و گفت : حالا به انتقام او سر از تنت جدا می کنم . تژاو لابه می کرد که کاری است که شده و کشتن من چه فایده دارد ؟ بهرام به گیو گفت : هرکه زاده شد بالاخره روزی می میرد اگرچه از او به من بد رسید اما تو او را مکش اما گیو خروشید و ریش تژاو را گرفت و سرش را برید . بهرام گریان شد .

که گر من کشم یا کشی پیش من – برادر بود کشته یا خویش من

این را گفت و جان داد . گیو و بیژن خروش برآوردند و ناله سردادند و دخمه ای ساختند و او را در آن قرار دادند . روز بعد که خورشید سرزد سپاه شکست خورده ایران به نزد شاه رفتند . همه خسته و مجروح و عزادار بودند . به پیران خبر رسید که ایرانیان کشور را ترک کردند . پیران غنائم را بین سپاه تقسیم کرد و نامه نزد افراسیاب فرستاد و خبر پیروزی را به او داد .

افراسیاب بسیار شاد شد و به استقبال پیران رفت و دو هفته در کاخ افراسیاب جشن بود و هفته سوم پیران تصمیم گرفت که به سرای خود برود . افراسیاب خلعت و مال زیادی به او داد و سفارش کرد که سپاه را نگهدارد و بیدار باشد و از دشمن ایمن نشود و گفت : جایی که رستم هست در امان نیستیم و من جز او از کسی نمی ترسم . پیران پذیرفت و به مرز ختن رفت .

سپاه ایران به فرماندهی فریبرز بازگشتند در حالیکه سوگوار بودند و از عکس العمل شاه می ترسیدند. خسرو بسیار عصبانی بود و گفت: من از ریخته شدن خون پدرم در عذاب بودم اما شما اکنون فرود را از بین بردید و تمام اینها به خاطر توس است و من پست تر از او کسی را ندیده ام . شاه سپاه را با خواری از نزد خود راند . دلیران ایران ماتم گرفتند و نزد رستم رفتند تا او شفاعت آنها را نزد شاه بکند .

رستم نزد خسرو رفت و گفت : ای شاه گناه آنها را به من ببخش . توس وقتی داماد و پسرش را از دست داد عقل از سرش پرید و تقصیری نداشت . سخنان رستم در خسرو اثر کرد پس توس و دیگر سپاهیان نزد شاه آمدند و پوزش خواستند و توس به شاه گفت : اگر اجازه دهید بروم و انتقام این شکست را بگیرم شاه گیو را نزد خود خواند و گفت : تو همه جا همراه توس باش مبادا دوباره اشتباهی از او سر بزند . لشکر آماده شد و توس فرماندهی را به عهده گرفت و وقتی به توران رسید پیران آشفته شد و رفت تا ببیند فرمانده سپاه کیست و آنها چند نفرند پیران شخص خوش صحبتی را نزد توس فرستاد و او از قول پیران گفت : من خدمتهای بسیاری به فرنگیس و خسرو کردم و من نیز از مرگ سیاوش ناراحت بودم و تو میدانی که تاکنون نهصدتن از فرزندانم را از دست داده ام . توس پاسخ دادکه اگر واقعا راست می گویی من با تو جنگی ندارم تو اینجا را رها کن و نزد شاه ایران برو که او تو را گرامی میدارد . پیران پاسخ داد :باید صبرکنم تا خویشانم بیایند پس پیران پیکی نزد افراسیاب فرستاد و آمدن سپاه ایران را به او خبر داد . افراسیاب لشکری آماده نمود و چندروز بعد لشکریان به پیران رسیدند و پیران عزم جنگ کرد .

گودرز به توس گفت :پیران جز خدعه و مکر کاری نمی کند . توس هم سپاه را آماده کرد و جنگی سخت در گرفت. در راست سپاه ایران بیژن و گیو و در چپ رهام و در قلب هم گودرز و توس و گستهم و شیدوش و فرهاد و گرگین همه باهم قرار داشتند.ر راست سپاه ترکان فرشیدورد و در چپ هومان و لهاک و در قلب سپاه پیران قرار داشت . در این جنگ بسیاری از دو طرف کشته شدند .

 

در سپاه توران نامداری به نام ارژنگ بود که جنگجو طلبید و توس به سوی او تاخت و تیغ آبدار بر سرش فرود آورد و او کشته شد . دلیران توران شمشیر انتقام کشیدند پس هومان و توس به جنگ هم درآمدند . هومان گفت : دلیران ایران شرم نمی کنند که نشسته اند و سپهدارشان به جنگ می آید . پس از رستم نامداری جز توس نیست . توس گفت : تو نیز از نامداران سپاهت هستی اگر حرف مرا می پذیری با خویشانت به نزد شاه ایران پناه ببر و جانت را به باد نده. هومان گفت : وقتی شاه ما دستوری دهد چه درست و چه غلط باید قبول کرد و کمان نکن پیران از جنگ با شما شاد است .

در این بین گیو سررسید و گفت : گول او را مخور و زودتر با او بجنگ . هومان برآشفت و گفت : ای شوربخت اگر من هم به دست توس کشته شوم پیران و افراسیاب که هستند ولی اگر توس بدست من کشته شود همه سپاه شما پراکنده و تباه می شوند . تو از خون برادرت گرم شده ای و عصبانی هستی چرا توس را جلو می فرستی ؟

گیو گفت : من کسی هستم که شاه را از مرز توران به ایران رساندم و اگر توس این نبرد را به من ببخشد به تو نشان می دهم که من که هستم . توس گفت : نه من با هومان می جنگم پس توس و هومان با هم درآویختند ابتدا با عمود و سپس با شمشیر هندی و سپس با هم کشتی گرفتند و دوال کمر را گرفتند که کمربند هومان باز شد و هومان سوار بر اسب فرار کرد . توس کمان کشید و به سوی او تیراندازی کرد و اسب هومان تیرخورد و هومان به زمین افتاد اما نامداران ترک اطرافش را گرفتند . سپاه ایران به توس آفرین گفتند .جنگ به روز بعد کشیده شد . و هومان به سپاه گفت : هروقت خروش برآوردم شمشیرها را بکشید و بجنگید و به پیران هم گفت : ما امروز پیروز می شویم .

توس به گودرز گفت :ممکن است ما شکست بخوریم . شنیدید هومان به پیران چه گفت ؟ امروز روز جنگ ما نیست. گودرز گفت : به دلت بد نیاور و اینچنین سخن مگو که روحیه سپاه کم می شود اگر خدا بخواهد می تواند بدی را از ما دور کند پس تو سپاه را آماده ساز . توس سپاه را آراست . در راست گودرز و در چپ رهام و گرگین بودند . تا شب جنگیدند اما جنگ به نفع ایرانیان پیش نمی رفت پس از آن جنگ تن به تن آغاز شد گرازه با نهل – رهام با فرشیدورد – شیدوش با لهاک – بیژن با گلباد – گیو با شیطرخ- گودرز با پیران و هومان با توس می جنگیدند . اما بخت از ایرانیان برگشته بود و هومان می خروشید که امروز کارتان را می سازیم . در میان توران جادوگری بود که پیران به او گفت : بر سر کوه برو و برف و سرما و باد را به اینجا بفرست و او چنین کرد . ایرانیان توان جنگ را از دست دادند و بسیاری از آنان کشته شدند . بزرگان ایران به خاطر این جادو و مکر به خدا پناه بردند . مردی دانش پژوه به نزد رهام آمد و کوه را که جای افسون و جادو بود نشانش داد وقتی جادوگر رهام را دید با عمودی از پولاد چینی به جنگش آمد . رهام تیغ کشید و دستش را برید . بادی برخاست رهام او را بست و به هامون رفت هوا دوباره مثل قبل شد و خورشید سرزد . رهام سر جادوگر را از تن جدا نمود .

طوس گفت ای گودرز در قلب سپاه با درفش کاویانی بمان و در راست سپاه گیو و بیژن را قرار بده و در چپ گستهم و در جلوی سپاه رهام و شیدوش و گرازه بگمار . اگر من کشته شدم تو سپاه را نزد شاه ببر . دوباره جنگ سخت تر شد و موبدی به توس گفت : پشت تو دیگر کسی نمانده است و همه کشته شدند . تو جلو نرو . توس به گیو گفت که تو سپاه را برگردان باید به گوشه ای رفت و استراحت کرد. وقتی همه بازگشتند پیران گفت : از ایرانیان کسی نمانده و پیروزی ما قطعی است باید همه را نابود کنیم تا دیگر کسی قصد توران نکند . در چپ و راست اجساد ایرانیان بر زمین افتاده بود و بسیاری از گودرزیان کشته شده بودند و همه ناراحت و سوگوار بودند . توس گفت : باید کشتگان را دفن کنیم سپس هیونی نزد شاه بفرستیم تا او سپاهی برایمان گسیل کند و یا رستم را با سپاه به کمکمان بفرستد . ایرانیان رزمگاه را ترک کردند و به سوی کوه هماون رفتند . توس به گیو گفت : آنها که سالمند به بیژن واگذار و خودت با مجروحان به کوه پناه ببرید . من مطمئنم که آنها دوباره حمله می کنند . صبحگاه سپاه توران به رزمگاه آمدند و آنجا را خالی یافتند و خوشحال شدند که ایرانیان فرار کرده اند پس به دنبال آنها راه افتادند . افراسیاب پیام فرستاد که برگردند اما هومان گفت : باید آنها را دنبال کرد چون اگر به ایران روند با لشکری نو به همراه رستم باز می گردند پس نباید درنگ کنیم .

 

پیران هومان را با سی هزار سپاهی روانه کوه هماون کرد . وقتی تورانیان دوباره به آنها حمله بردند توس جوشن پوشید و به راه افتاد.هومان به او گفت : شما به کینخواهی سیاوش به اینجا آمدید و حالا چون شکاری به کوه پناه بردید آیا شرم نمی کنید ؟ فردا که آفتاب زد کارتان را می سازم . سپس هیونی نزد پیران فرستاد که این اندیشه ما خطا بود و تمام کوه را سپاه فراگرفته است و تو باید با سپاهت به اینجا بیایی.وقتی خورشید سر زد پیران به هماون رسید و به هومان گفت : صبرکن تا با توس صحبت کنم پس نزد او رفت و گفت :پنج ماه است که می جنگید و بسیاری از گودرزیان کشته شده اند و من به کینه فرود سر از تن شما جدا می کنم .توس گفت : دروغ می گویی تو تخم کینه را بوجود آوردی .سیاوش به خاطر تو در توران ماند و به تو امید داشت اما تو به او کمک نکردی .اگر ما به هماون آمدیم به خاطر این بود که آنجا غذا کم بود پس سپاه را به کوه کشیدم.پیران کوه را محاصره کرد و یک هفته همه راهها را بست به طوریکه تهیه غذا برایشان دشوار شد . هومان گفت : باید کارشان را بسازیم . پیران گفت : حالا که غذا ندارند مجبور می شوند که به ما پناه آورند و جنگ را کنار بگذارند .

گودرز گفت : ما باید بجنگیم فقط برای سه روز غذا داریم و سپاه گرسنه است وقتی شب شد باید افرادی را برگزید و به آنها شبیخون زد . پس چنین کردند توس یکسوی لشکر را به بیژن و سوی دیگر را به شیدوش و خراد سپرد و درفش کاویانی را به گستهم داد و خودش با گیو و رهام و چندین سوار به سوی سپاه توران رفت .هومان که خروش سپاه را شنید آمد و بسیاری از تورانیان را کشته دید و خشمگین شد و به سپاهش گفت : در برابر هر یک نفر آنها ما سیصدتن داریم چگونه نتوانستید در برابر آنها مقاومت کنید ؟ خوابتان برد ؟ راه را بر آنان ببندید. پس تورانیان آنها را محاصره کردند .هومان گفت : همه را سالم نزد من آورید . توس و گیو و رهام هر سه باهم ناگهان حمله بردند . از آن طرف فهمیدند که آنها محاصره شده اند پس به کمکشان رفتند و تا صبح جنگیدند . توس شاد بود و امید داشت تا لشکری از جانب شاه برسد .

هومان دشت را پر از اجساد تورانیان دید و به پیران گفت : سپاه که استراحت کرد جنگ را شروع می کنیم .از آن سو به خسرو خبر رسید که چه بر سر ایرانیان آمد پس رستم را فرا خواند و از او کمک خواست سپس در گنجینه را گشود و بین سپاه تقسیم کرد و گفت : فریبرز را پیشرو سپاهت کن . رستم پذیرفت و سپاه را آماده جنگ کرد و به فریبرز گفت که باید آماده جنگ شود . فریبرز به رستم گفت : قبل از آن آرزویی دارم که غیراز تو به کسی نمی توانم بگویم . تو میدانی که من برادر سیاوش هستم پس فرنگیس همسر او شایسته من است .سزاوار است که تو این را به شاه بفرمایی و مرا شاد کنی . رستم پذیرفت و نزد شاه رفت و خواهش فریبرز را بیان کرد . شاه گفت : باید با مادرم صحبت کنم . پس هردو نزد فرنگیس رفتند و موضوع را گفتند . فرنگیس گریان شد و گفت : نمی خواهم رستم را آزار دهم ولی الان دیگر من به ازدواج فکر نمی کنم . رستم گفت : ای بانوی بانوان اگر پند مرا بشنوی بهتر است . فریبرز همسنگ سیاوش است و جفت مناسبی برای توست . فرنگیس مدتی غمگین بود و سکوت کرد و از شرم پسرش سخن نمی گفت اما در نهایت پذیرفت . پس موبدی را فراخواندند و فریبرز و فرنگیس را به عقد هم درآوردند و سه روز هم از این ماجرا گذشت و روز چهارم لشکر به راه افتاد .

شبی توس در خواب سیاوش را دید که به او مژده پیروزی داد . از خواب برخاست و شاد شد و ماجرا را برای گودرز بیان کرد و آنها شاد شدند .هومان به پیران گفت که نباید صبر کنیم اما پیران گفت : شتاب مکن آنها در کوه غذایی ندارند و مجبورند تسلیم شوند . از طرفی از جانب افراسیاب سپاهی فراوان به آن سو آمد و فردی به نام کاموس که زور صد نره شیر را داشت سپاه را همراهی می کرد و خاقان چین هم با سپاهیانش به کمک آنها رفت و به او مژده دادند که از کشمیر تا دریای شهد سپاهیان فراوان در راه کمک به آنها مهیا شده اند . در سقلاب کندرو و در بیور کاتی و در چغانی فرتوس و کهارکهانی . پیران شاد شد و به هومان گفت : باید به استقبالشان بروم . توس و گودرز بدگمان شدند که چرا ترکان خاموش شده اند و کاری نمی کنند و حتما کاسه ای زیر نیم کاسه است و هراسان از این بودند که اگر رستم نرسد تباه می شوند . گیو گفت : چرا اندیشه را ناراحت می کنید خدا یار ماست . روز بعد ایرانیان سپاه عظیمی را که برای کمک به تورانیان آمده بود دیدند و نگران شدند .گودرز اندوهگین شد و قصد خداحافظی با فرزندانش گیو و شیدوش و رهام و بیژن را کرد اما به او خبر دادند که سپاهی هم از سوی ایران در راهست او دیده بان را نزد توس فرستاد و گفت : سپاه ایران فردا صبح می رسد .

 

خاقان چین به پیران گفت : سواران من خسته هستند باید کمی استراحت کنند . وقتی خاقان لشکر ایران را دید گفت : اینها که اندکند . پیران گفت اما دلیرانی دارند که بسیار استوارند . پیران گفت شما سه روز استراحت کنید و بعد شما جنگ را آغاز کنید و شب بعد شما استراحت کنید و ما با آنها می جنگیم .کاموس گفت : اینها اندکند چرا باید اینقدر درنگ کنیم ؟ همین حالا می توانیم کارشان را بسازیم . خاقان پسندید و لشکریان آماده شدند . از سوی دیگر فریبرز که طلایه دار سپاه ایران بود به گودرز رسید و آنها به گرمی یکدیگر را به برگرفتند . گودرز از رستم پرسید و فریبرز گفت : او از پشت من می آید و گفته که فعلا جنگ نکنیم تا او بیاید .

خبر ورود لشکریان ایران به پیران رسید . کاموس گفت : تو از رستم می ترسی ؟ صبرکن تا من هنرم را نشانت دهم و دمار از روزگار رستم درآورم .وقتی هومان و لهاک و فرشیدورد خبرآوردند که سپاه ایران آمده است و فریبرز فرمانده آنان است . پیران گفت: فکرش را نکن اگر رستم نباشد باکی نیست ما کاموس را داریم . اما پیران باز هم در دل نگران بود .

وقتی خورشید زد کاموس آماده جنگ شد. از نزد گودرز سواری نزد فریبرز رفت و گفت که ترکان آماده جنگ شدند پس فریبرز آمد و به توس و گیو پیوست . کاموس که لشکر ایران را دید به لشکریانش گفت : یال و برز و بالای مرا ببینید و نترسید و جلو بروید . گیو که این سخنان را شنید عصبانی شد و تیغ کشید و کاموس را تیرباران کرد . کاموس سپر را پیش گرفت و با نیزه پیش آمد و بر کمرگاه گیو زد و سنان از کمر گیو افتاد . گیو جلو رفت و نیزه او را قلم کرد . توس که این صحنه را دید فهمید که او تاب تحمل جنگ با کاموس را ندارد پس به یاری گیو رفت . کاموس تیغی بر گردن اسب توس زد و توس بر زمین جست و پیاده به نبرد پرداخت . تا مدتی دو طرف به همراه سپاهیانشان می جنگیدند تا خسته شدند و هرکدام به سوی سپاه خود برگشت .

بالاخره رستم رسید .گودرز رویش را بوسید و اشک از چشمانش سرازیر شد پس رستم گفت که رزم سختی در پیش است و به مشورت با گودرز و گیو و توس و دیگر بزرگان پرداخت و آنها برای رستم از کاموس و شنگل و خاقان چین و از منشور و بزرگان توران سخن گفتند .صبح روز بعد هومان خیمه های فراوانی دید و فهمید که سپاه کمکی به نزد ایرانیان آمده است . غمگین نزد پیران رفت و گفت : خیمه ای سبز با پرچم اژدها دیده ام به گمانم رستم آمده باشد. پیران گفت : اگر او باشد که کار ما ساخته است و از کاموس هم کاری بر نمی آید . کاموس گفت : چرا از رستم می ترسی ؟ من ابتدا دمار از روزگار او در می آورم و سرش را می برم . پیران کمی آسوده شد و نزد خاقان رفت و گفت : امروز من با سپاهم جنگ می کنم و تو پشت سپاه مرا داشته باش و کاموس گفته که من پیشرو باشم .

رستم به سپاهش گفت :در راه یکسره و بی درنگ به اینجا آمدم و به همین خاطر سم رخش کوفته شده است .امروز بدون من بجنگید تا فردا که حال رخش بهتر شود . سپاه ایران آماده شد . رستم بر سر کوه رفت و سپاه توران و خاقان را دید و از زیادی آن به فکر فرورفت و از خدا کمک طلبید .

طبل جنگ زده شد و مبارزه آغاز گشت .شخصی به نام اشکبوس به نزد ایرانیان تاخت و جنگجو طلبید . رهام به جنگ او رفت ولی هرچه گرز بر سرش می کوبید بر او کارگر نبود . اشکبوس گرز خود را بر سر رهام کوبید و کلاهخود او را خرد کرد . رهام فرار کرد و به کوه گریخت. توس خواست تا به جنگ او برود ولی رستم گفت : تو قلب سپاه را نگهدار من پیاده به جنگ او می روم. اشکبوس نام او را پرسید و رستم گفت : تو کیستی که نام مرا می پرسی ؟ مادرم نام مرا مرگ تو قرار داد پس تیری بر اسب او زد و او بر زمین افتاد و اشکبوس شروع به تیراندازی به رستم کرد . رستم کمان برآورد و پیکانی را که چهار پر عقاب بر آن بود به سینه اشکبوس زد و او فورا جان داد . کاموس و خاقان از او درشگفت شدند و از پیران پرسیدند او که بود ؟ پیران گفت :او را ندیدم جز گیو و توس کسی نباید با آنها باشد پس از بزرگانش پرسید و آنها بی اطلاع بودند ولی گفتند که اگر رستم نباشد باکی نیست . کاموس به پیران گفت : رستم چگونه آدمی است که آنقدر از او می ترسید ؟

پیران پاسخ داد : او به خونخواهی سیاوش آمده و پهلوانی است که بارها افراسیاب را فراری داده و جامه ای دارد به نام ببر بیان که آنرا از خفتان و جوشن بهتر می داند و آب و آتش بر آن کارگر نیست اسبی دارد به نام رخش که نظیر ندارد . پیران ادامه داد : اما تو با این برویالی که داری ما نباید از رستم هراسی داشته باشیم . کاموس از تعریف پیران خوشش آمد و قسم خورد تا او را بکشد . صبحگاه خاقان گفت : امروز نباید درنگ کنیم و باید همگی با هم حمله ببریم .

 

رستم به سپاهیان گفت تا آماده شوند و برای پیروزی مبارزه کنند . جنگ آغاز شد . در سپاه توران کاموس در راست و در چپ لشکرآرای هند بود و خاقان در قلب قرار داشت و در سپاه ایران فریبرز در چپ و گودرز در راست و در قلب سپاه توس بود .کاموس آمد و جنگجو طلبید اما کسی جرات هماوردی او را نداشت شخصی به نام الوا که با رنج بسیار هنر رزم از رستم فراگرفته بود به سوی کاموس شتافت. رستم به او گفت : هشیار باش و مغرور هنرهایت مشو . وقتی الوا به نزد کاموس رسید کاموس با نیزه او را بلند کرد و بر زمین زد و او کشته شد . رستم از کشته شدن الوا دردمند شد و به سوی کاموس تاخت .کاموس تیغ کشید و خواست سرش را ببرد اما سر تیغ به گردن رخش خورد و برگستوان او پاره شد. رستم کمند انداخت و کاموس را گرفت و کت بسته نزد سپاه برد و گفت : او آمده بود که زابل و کابل را نابود کند و ایران را ویران سازد و رستم را بکشد. شما بگوییدچگونه او را بکشیم پس او را نزد سران سپاه انداخت و آنها تن او را با شمشیر چاک چاک کردند .

به پایان شد این رزم کاموس گرد – همی شد که جان آورد جان سپرد

کنون رزم خاقان چین آوریم – همان رسم مردی و کین آوریم

وقتی به خاقان خبر رسید که کاموس کشته شد بسیار ناراحت شد و با بزرگان از این مرد سخن راند . پیران به هومان گفت : از جنگ سیر شدم ما بدون کاموس چگونه بجنگیم ؟ سپاه افسرده بود . پیران به خاقان گفت : حالا چاره کار ما چیست ؟ در لشکرت هماورد این مرد را نداری ؟ خاقان گفت : ناراحت نباشید من آن کسی را که کاموس را به بند آورد و کشت را به بند می آورم و شهر ایران را ویران می کنم ولی باید فهمید که جای این مرد در لشکر کجاست و از شهرش و نامش هم باید باخبر شد . سوار تنومندی به نام چنگش نزد خاقان رفت و گفت که من انتقام کاموس را از او می گیرم. خاقان گفت : اگر چنین کنی گنج فراوانی به تو می دهم . چنگش اسبش را تازاند و به سوی دشمن رفت و جنگجو طلبید و گفت : آن شیر جنگی که کاموس را کشت کجاست تا او را به خاک کشم ؟ رستم جلو رفت و گفت : منم و حالا تو را هم مانند کاموس به خاک می افکنم . چنگش نام و نشان رستم را پرسید و رستم گفت : نام من مرگ توست . چنگش کمان را به زه برد و تیراندازی نمود . رستم سپر انداخت و چنگش وقتی به بر و بالای رستم نگریست پشیمان شد و گفت : فرار بهتر از مردن است پس برگشت ولی رستم او را دنبال کرد و دم اسبش را گرفت و او به زمین افتاد و از رستم امان خواست اما رستم سرش را برید .

 

خاقان بسیار غمگین شد و به هومان گفت : برو و نام او را بجوی . هومان با ترس نزد رستم رفت و گفت : ای نامدار تاکنون کسی را چون تو ندیده ام پس خود را معرفی کن که مهر تو در دلم افتاده است و اگر نامت را بگویی سپاسگذار می شوم . رستم پاسخ داد تو چرا نامت را نمی گویی اگر آشتی میجویی بگو که قاتل سیاوش گروی زره به همراه گرسیوز و بزرگانی که با سکوت خود بر این ظلم دامن زدند از جمله هومان و لهاک و فرشیدورد و گلباد و نستیهن را به ما تحویل دهند و اگر چنین کنند ما با بقیه کاری نداریم و بازمیگردیم.در غیراین صورت توران را تباه می کنیم . هومان به شدت ترسیده بود و گفت : نامم کوهست و پدرم بوسپاس بود و من از دور با این سپاه می آمدم . حالا که مرا شناختی تو هم خودت را معرفی کن و من سخنان تو را برای سپاه می برم . رستم گفت : نام مرا مپرس و هرچه دیدی برای بزرگان توران بگو . من دلم برای پیران می سوزد و او نیز از خون سیاوش نالان است . پس او را نزد من بفرست . هومان به سوی ترکان تاخت و به پیران گفت : گویا او خود رستم است و به جز تو با کسی مهر ندارد و اکنون هم تو را خواسته است . با او به نرمی سخن بگو. پیران نزد خاقان رفت و گفت : او حتما رستم است پس کسی نمی تواند او را شکست دهد . او مدتی پرورش دهنده سیاوش بود و در زابل از او نگهداری می کرد و اکنون مرا خواسته است باید بروم و ببینم چه می خواهد.

خاقان گفت : اگر آشتی می خواهد قبول کن که شایسته است که با او نجنگیم ولی اگر میل جنگ داشت ما هم با او میجنگیم. او که آهنین نیست . پس پیران به سوی رستم رونهاد و گفت : شنیدم که خواستار دیدار من شدی . رستم گفت تو کیستی ؟ پاسخ داد : من پیران هستم که تو از هومان مرا طلب کردی. رستم گفت : من هم رستم زابلی هستم. پیران از اسب پیاده شد و تعظیم کرد . رستم گفت : درود خسرو و سلام فرنگیس را بپذیر . پیران تشکر کرد و گفت : سیاوش مرا چون پدر میدانست و من در برابر بلاها سپر او بودم و از مرگش بسیار افسرده شدم . برای خسرو هم بسیار رنج بردم شاه خود بهتر میداند . زمانهایی بود که افراسیاب می خواست سرش را ببرد ولی من نگذاشتم و حالا که او شاه ایران شده است افراسیاب از من دلگیر است و می گوید که از تو به من بد رسید . من فرنگیس را از مرگ نجات دادم و به خانه خود بردم . من بودم که دخترم را به سیاوش دادم اما فرود و دخترم با زاری کشته شدند و برادرم پیلسم هم به طریقی دیگر کشته شد .

سپاهیان بسیاری از کشانی و سقلاب و شگنی و هند از اینجا تا دریای سند صف کشیده اند . آنها هم گناهی ندارند و آشتی بهتر از جنگ است پس جنگ را کنار بگذار . رستم گفت : اگر آشتی می جویید کسانی را که در ریختن خون سیاوش مقصر بودند نزد خسرو بفرست و دیگر اینکه توهم با ما نزد شاه بیا آنجا برای تو بهتر است . پیران اندیشید کار سختی است که من به نزد خسرو بروم و یا بزرگانی را که سیاوش را کشته اند به او واگذارم . پس به رستم گفت : سخن تو را به خاقان و شنگل می گویم و هیونی نزد افراسیاب می فرستم تا جواب گوید .

پیران بازگشت و ماجرا را تعریف کرد و گفت :من چقدر به افراسیاب گفتم این کارها را مکن که به تو بد میرسد ولی او گوش نکرد .وقتی پیران نزد خاقان رسید خویشان کاموس و چنگش و اشکبوس را دید که گریان نزد او آمدند و تقاضای انتقام می کنند . پیران گفت : شما رزم رستم را به هیچ گرفته اید ؟ مشورت کنید و ببینید چاره کار چیست و همنبرد او کیست ؟ شنگل گفت : چرا از یک مرد زابلی چنین هراس دارید ؟ اگر کاموس را کشت عمر او به سر رسیده بود و اگر پیران از او می ترسد به ما مربوط نیست . سپیده دم گرزها را برکشیده و دشت را زیر پا می گذاریم . من با رستم می جنگم و شما با دیگران همنبرد شوید . پیران و خاقان پذیرفتند . اما هومان ناراحت بود و به گلباد گفت : مگر شنگل عقل ندارد ؟ همه ما کشته می شویم . گلباد گفت : از حالا فال بد نزن .

از آنسو رستم برای بزرگان لشکر از پیران و سخنانش یاد کرد و گفت : اگر آنها کناهکاران را به ما سپارند دیگر نباید بجنگیم . گودرز برخاست و گفت : البته آشتی بهتر است اما روز اول که ما اینجا آمدیم فرستاده ای از طرف پیران آمد و گفت که از جنگ و کین بیزار است و ما هم او را نزد شاه دعوت کردیم اما او پنهانی هیونی نزد افراسیاب فرستاد و با لشکری به سوی ما حمله آورد و حالا هم با تو این نیرنگ را پیش گرفته است . آنها همه امیدشان به کاموس بود حالا که او مرده آشتی می جوید اما همه سخنانش دروغ است .

 

رستم گفت : راست می گویی او با ما همراه نمی شود ولی من به خاطر کردار خوبش با سیاوش و خسرو با او نمی ستیزم . روز بعد رستم لباس جنگ پوشید و لشکر بیاراست . در راست سپاه ایران گودرز و در چپ فریبرز و در قلب سپاه توس و در جلوی سپاه تهمتن قرار داشت . در سپاه ترکان خاقان در قلب بود و در راست کندر و در چپ کهارکهانی بودند و پیران در جلوی سپاه قرار داشت . شنگل عزم جنگ داشت و پیران تا حدودی به او امیدوار شده بود و به هومان گفت : تو امروز جنگ مکن و پشت خاقان باش که اگر رستم تو را ببیند کارت تباه می شود . پیران نزد رستم رفت و گفت : سخنان تو را به آنان گفتم اما آنها گناهکاران را به تو پس نمی دهند و شنگل شاه هند در پی جنگ با توست . رستم به پیران گفت : تو چرا نیرنگباز هستی ؟ اگر از تو خواستم نزد خسرو بیایی برای این بود که نخواستم در کام اژدها باشی. پیران گفت : در این مورد فکر می کنم و بعد جواب میدهم . رستم به مکر او پی برد و به ایرانیان گفت : ما رزم بزرگی در پیش داریم . پس جنگ آغاز شد و شنگل آوا سر داد که آن سگزی کجاست ؟ رستم گفت : ای بدگوهر زال زر نام مرا رستم نهاد تو چرا من را سگزی می نامی ؟ سپس با تیر او را از زمین بلد کرد و بر زمین کوفت .

سپاه دشمن به رستم حمله کرد و شنگل را نجات داد .شنگل نزد خاقان رفت و گفت : او هماوردی ندارد و کسی تنهایی از پس او برنمی آید .دستور دادند سپاهیان همگی بر او بتازند . رستم با شمشیر چپ لشکر را شکست داد و بعد خنجر کشید و دشتی از سر آنجا پر شد . پیران به گلباد گفت : ما توان جنگ او را نداریم و به افراسیاب بد خواهد رسید و او ما را نکوهش می کند . رستم به ایرانیان گفت : جنگ به نفع ماست اکنون باید آن پیل و مالها و تاج و تخت آن را بگیریم و برای خسرو ببریم . رستم به راست لشکر حمله برد و سرهای زیادی را نگون ساخت . یکی از خویشان کاموس به نام ساوه به خونخواهی او به جنگ رستم آمد . رستم گرز را بلند کرد و بر سرش کوبید و سرش ناپدید شد سپس به طرف چپ رفت .

کهارکهانی وقتی رستم را دید بر او خروشید اما وقتی رستم به او نزدیک شد ترسید و فکر کرد که فرار بهتر است پس به سوی قلب لشکر رفت و رستم نیز به دنبالش تاخت و نیزه ای بر کمر او زد و او به زمین افتاد . پس رستم با صد سوار گزیده رفتند تا پیل سپید را به چنگ آورند . رستم فریاد زد که این پیل سپید و تخت و عاج و مالها همه شایسته کیخسرو است و به درد شما نمی خورد . تسلیم شوید تا زنده بمانید . خاقان شروع به دشنام کرد و دستور تیرباران داد . گودرز به رهام گفت : با دویست سوار مراقب رستم باشید و به گیو هم گفت : تو برو و پیران و هومان را بیاب .

رستم حمله برد و هرگاه کسی را با کمندش می گرفت توس دستهای او را می بست و به لشکر می سپرد .وقتی غرچه چنین دید شروع به تیرباران رستم کرد . رستم او را اسیر کرد و به ایرانیان سپرد . کالو که اینگونه دید گرز و تیغ هندی گرفت و بر پشت سر رستم رفت و بر سرش کوبید . رستم با نیزه او را ربود و دستهایش را بست . وقتی خاقان از پشت فیل رستم را دید امیدش ناامید گشت و شخصی را نزد او فرستاد و گفت : تندی را کنار بگذار . افراسیاب ما را به جنگ فرستاد بهتر است صلح کنیم . رستم پاسخ داد آن پیل و اسبان را با تاج و تخت به ما بده ولی خاقان نپذیرفت. رستم نزد خاقان رفت و او که از جان دست شسته بود سعی کرد با رستم بجنگد ولی رستم به راحتی دستهایش را بست و اسیرش کرد .

چنین است رسم سرای فریب – گهی بر فراز و کهی بر نشیب

 

وقتی پیران چنین دید به نستیهن و گلباد گفت : باید از بیراهه فرار کنیم . بدینسان سپاه توران شکست خورد. رستم از پیران اثری ندید و بیژن را فرستاد تا او را پیدا کند اما به رستم خبر رسید که پیران و هومان و گلباد و رویین و پولاد همگی فرار کردند . رستم خشمناک شد و پس فریبرز را فرا خواند و غنائم و اسرا را به او سپرد و نامه ای را هم که برای خسرو نوشته بود به او داد تا نزد شاه ببرد و خود برای ادامه جنگ با سپاه ماند و مدتی در همان رزمگاه بود و فرستادگانی از کشورهای مختلف می آمدند و به او تبریک می گفتند . از آنسو خبر آمدن فریبرز به خسرو رسید و شاه و بزرگان به استقبالش رفتند و فریبرز نامه رستم را به او داد وقتی شاه از تمام پیروزی و ماجرای جنگ باخبر شد در برابر خداوند به سجده افتاد و شکر گزارد . سپس اسرا را به زندان فرستاد و غنائم را به خزانه سپرد و نامه ای به رستم نوشت و از او تشکر کرد و گفت که به کارش ادامه دهد . سپس خلعت و مال زیادی به رستم و سپاه داد و فریبرز را دوباره نزد رستم فرستاد . از آنسو افراسیاب آگاه شد که چه شکست سختی بر ترکان وارد شده است و گفت : اگر رستم پیشرو باشد مطمئنا شکست می خوریم . بزرگان گفتند : نباید از اول خود را باخت. ما باکی از دشمن نداریم چون عاقبت همه مرگ است پس لشکری فراوان آماده نبرد کردند .

فریبرز شادمان نزد رستم آمد و نامه و خلعت شاه را به رستم داد . از آنجا به سغد رفتند و دو هفته آنجا بودند سپس در یک منزلی شهری دیدند به نام بیداد که دژی در آن بود و می گفتند که ساکنان آن آدمخوارند و در سفر شهریار آنان جز کودکان که غلام ها از آنها غذا درست می کردند چیزی نبود . رستم سه هزارتن را به فرماندهی گستهم و دو پهلوان چون بیژن و هژیر را با او فرستاد . شاه آن شهر کافور نام داشت و وقتی شنید که سپاه ایران آمده آماده نبرد شد . کافور و گستهم به یکدیگر آویختند و از ایرانیان بسیار کشته شدند وقتی گستهم چنین دید فرمود تا تیرباران کنند . کافور هم فرمان داد تا با گرز ایرانیان را نابود سازند . کار بر ایرانیان تنگ شده بود . گستهم به بیژن گفت : برو و به رستم بگو که با دویست سوار به کمکمان بیاید . رستم به رزمگاه آمد . ایرانیان زیادی راکشته دید پس به کافور گفت : ای بدگوهر نابکار حالا کارت را تمام می کنم .کافور حمله آورد و تیغی پرتاب کرد اما رستم سپر انداخت . کافور کمندی انداخت تا رستم را به بند آورد اما نتوانست . رستم عمودی بر سر کافور زد که مغز از دماغش به زمین ریخت و او مرد .

سپس رستم به در دژ حمله کرد و بسیاری را تارومار کرد . مردم می گفتند وقتی تور رانده شد به اینجا آمد و دژی ساخت و این دژ از آن زمان مانده است و در آن پر از سلاح و طعام است و اگر تو بخواهی با آنها بجنگی به این زودیها به چنگت نمی آید . رستم به فکر فرو رفت پس زیر دژ را کندند و ستونهایی زدند و نفت ریختند و آتش زدند و بدینسان بسیاری از افراد دژ بیرون آمدند و در محاصره ایرانیان قرار گرفتند و ایرانیان پیروز گشتند . همگی به نیایش خدا پرداختند سپس رستم دستور داد گیو با صدهزار سوار به ختن روند و نگذارند آنها دوباره اجتماع کنند و گیو چنین کرد و پس از سه روز سرافرازانه برگشت درحالیکه آنجا را به تسخیر درآورده بود و بسیاری از زیبارویان و اسبان و غنائم فراوان دیگری برای شاه آورده بود . رستم گفت : سه روز اینجا می مانیم و روز چهارم به جنگ افراسیاب می رویم . وقتی به افراسیاب خبر رسید رستم قصد جنگ با او را دارد بسیار هراسان شد و کسی را هماورد او نیافت . بزرگان گفتند : اینقدر از رستم مترس که :

همه سربه سر تن به کشتن دهیم – از آن به که کشور به دشمن دهیم

 

افراسیاب دوباره دلگرم شد و جنگهای قدیمش را با رستم و شکستهایش را از یاد برد و فرغار را فرستاد تا از چند و چون سپاه ایران باخبر شود وقتی فرغار بازگشت و خبر از لشکر و رستم داد افراسیاب دوباره غمگین شد و فرزندش شیده را فراخواند و به او گفت : سپهدار آنها رستم است کسی که کاموس را کشت و خاقان را اسیر کرد . من اکنون تمام خزائن را به الماس رود می فرستم و لشکر را آماده می کنم اما اگر دیدم که شکست با ماست به آنسوی دریای چین فرار می کنم . پیران گفت : آنها به ما نزدیک شده اند و چاره ای جز جنگ نداریم پس افراسیاب پیران را با سپاه به جنگ رستم فرستاد . افراسیاب به پولادوند نامه نوشت و گفت که به کمک ما بیا و اگر رستم به دست تو کشته شود جهان را به تسخیر در می آوریم و تخت و تاج را با تو تقسیم می کنم پس شیده نامه را برای پولادوند برد . پولادوند در چین ساکن بود و مردی به همتا با لشکریانی فراوان بود پس سپاهش را آماده کرد و به کمک افراسیاب رفت . افراسیاب به او گفت من تنها از یک تن هراس دارم و او رستم است که هیچ سلاحی بر او کارگر نیست . پولادوند اندیشناک شد و گفت :نباید در جنگ شتاب آورد . باید چاره ای اندیشید و نیرنگی به کار بست اما وقتی پولادوند مست شد می گفت که فریدون و ضحاک و جم از دست من خواب راحت نداشتند پس من کار رستم را می سازم .

روز جنگ پولادوند در جلوی لشکر بود . رستم به راست لشکرش حمله برد و بسیاری را کشت . پولادوند ابتدا با طوس به مبارزه پرداخت و گیو که دید ممکن است توس شکست بخورد به یاری او شتافت و پولادوند با کمان سر او را به بند کشید . رهام و بیژن رفتند ولی او آنها را کنار زد و اختر کاویان را به دو نیم کرد . فریبرز و گودرز به رستم گفتند کاری کن که کسی از پس او برنمی آید . ناگهان صدای ناله بلند شد و گودرز گمان برد که رهام یا بیژن بلایی سرشان آمده است پس گریان شد . رستم خشمگین نزد پولادوند رفت و کمند به سویش انداخت اما بی فایده بود . پولادوند گفت :ای دلیر ببین چطور پهلوانان سپاهت را کنار زدم مطمئن باش دیگر از شاهت هم اثری باقی نخواهم گذاشت . رستم گفت : تو اگرچه سرکش و دلیر هستی اما به پای سام و گرشاسپ نمیرسی. پولادوند یاد کارهای بزرگ رستم و کشتن دیوسپید افتاد . در این زمان رستم عمودی برسر او زد که چشمانش تیره شد و کاری از او ساخته نبود ولی باز بر اسب نشست. رستم از خدا کمک طلبید . پولادوند تیغی بنفش برسر رستم کوبید اما بی فایده بود پس خنجر کشید و به ببر بیان زد اما کارگر نشد . پولادوند پیشنهاد کشتی کرد و پیمان بستند که کسی کمکشان نکند . شیده وقتی برویال رستم را دید آه کشید و به پدر گفت :ما شکست می خوریم . افراسیاب گفت : برو ببین عاقبت کشتی آنان چه می شود و به پولادوند بگو وقتی او را به زیر آوردی با شمشیر کارش را بساز .

شیده گفت : این رسم و پیمان عدالت نیست . افراسیاب برآشفت و گفت : تو فقط بلدی حرف بزنی و هیچ هنری نداری پس خود رفت و به پولادوند گفت که چنین کند . گیو فهمید و نزد رستم رفت و پرسید حالا چه کنیم ؟ رستم گفت : نترسید اگر او پیمان را شکست همگی بر او حمله برید . رستم بر او حمله برد و چون درخت چناری او را به زمین کوفت و فکر کرد که او مرده است پس سوار رخش شد که ناگهان دید پولادوند از خاک برخاست و به سوی افراسیاب فرار کرد . تهمتن دستور تیرباران دشمن را داد . پولادوند که پشیمان شده بود سپاه را جلو انداخت و رفت درحالیکه از ترس رستم دلش آشوب شده بود . پیران به افراسیاب گفت : چرا مانده ای دیگر کسی باقی نمانده و پولادوند و لشکرش فرار کردند پس ما هم باید به آنسوی چین برویم . سپاه فعلا جلوی آنها صف کشیده است پس تو و خویشانت فرار کنید و افراسیاب فرار کرد . ایرانیان حمله بردند و بسیاری از سپاه را تباه کردند سپس رستم غنائم را جمع کرد و نزد شاه فرستاد و مقداری هم برای خود و سپاه برداشت . اما هرچه نشان از افراسیاب جست او را نیافت پس کاخ و ایوان او را سوزاند و با لشکر به سوی ایران رونهاد درحالیکه گنجهای بسیار یافته بود . وقتی رستم به ایران رسید همه شادی می کردند و به استقبالشان آمدند پس شاه رستم را در آغوش گرفت و کنار خود نشاند و دیگر بزرگان چون توس و فریبرز و گودرز و گیو و رهام و فرهاد و گرگین هم در کنارشان بودند . جشنی گرفتند و رستم یکماه نزد شاه بود و سپس به سوی سیستان راه افتاد . شاه در گنج را باز کرد و از مال و خواسته و غلام و کنیز و اسب و شتر بسیار به رستم داد و او را تا دومنزلی همراهی کرد .

متن این بخش از کتاب ” داستان های شاهنامه فردوسی ” می باشد ، نویسنده این کتاب سرکار خانم فریناز جلالی هستند. همچنین راوی این بخش سرکار خانم فریما قباد هستند .

قبلی «
بعدی »