داستان پادشاهی کسری نوشیروان

پادشاهی نوشیروان چهل و هشت سال بود . وقتی نوشیروان تاجگذاری کرد ، بزرگان را جمع نمود و پس از ستایش یزدان به اندرز خلق پرداخت :اگر پادشاه به عدل و داد رفتار کند همه مردم شاد میشوند . کار امروز را به فردا مینداز چه میدانی فردا چه خواهد شد . گلستان پر از گل ممکن است فردا بی بار شود . در هنگام سلامتی و قدرت به درد و بیماری بیندیش .در زندگی به مرگ بیندیش که مرگ و زندگی همچون برگ و باد است. در کار نباید سستی و تردید داشت .

رشک و حسد از دردهایی است که هیچ پزشکی نمیتواند آن را درمان کند .اگر هوی و هوس بر عقل چیره شود جز دیوانگی ثمری ندارد. انسان بیکار و زیاده گو نزد کسی آبرو ندارد . راه کج همیشه تاریک است و راه راست هموار است . در هر کاری که پیشقدم میشوی نباید سستی و کندی کنی . دروغ باعث از بین رفتن بخت میشود ، سخن ناراست گفتن از بیچارگی است و به حال بیچاره باید گریست . برای یک شاه از دشمن خطرناکتر خست و آز است و اگر پادشاهی بخشنده باشد جهان هم در آسایش می ماند . هرآنکس که در این جمع است بداند و آگاه باشد که وزیر مهمترین رکن حکومت است . روزی کارگزاران و لشکریان را نباید تنگ کرد و باید به آنها رسیدگی کرد . اگر کسی به زیردستان ظلم و ستم کند خداپرست نیست . ای مردم دل به خدا ببندید و از من باک نداشته باشید که یزدان پادشاه پادشاهان است و همه چیز زیر فرمان اوست . وقتی سخنان نوشیروان به پایان رسید بزرگان با شادی و سرور بر او آفرین گفتند .

انوشیروان مملکت را به چهار قسمت نمود : نخست خراسان و قم و اصفهان . دوم آذرآبادگان و ارمینیه– اردبیل و گیلان. سوم پارس و اهواز و مرز خزر از شرق تا غرب .چهارم عراق و روم. در این چهار منطقه هرکس فقیر بود به او کنجی بخشید . به طور کلی همیشه یک ثلث یا یک ربع خراج سهم شاه بود اما در زمان قباد یک دهم شد ولی قباد زود درگذشت . وقتی نوشیروان بر تخت نشست خراج را بخشید و زمینها را به دهقانان واگذار کرد اگر کسی تخم یا چهارپا نداشت به او میداد تا زمینش بیکار نماند .

از زیتون و گردو و سایر میوه ها که به بار می نشست یک دهم آن به خزانه مملکت میرسید .هرچه که به خزانه میرسید مقداری آنجا میماند و به هر ناحیه قسمتی از آن را میفرستاد و قسمتی دیگر از گنج را به موبد می داد . انوشیروان کارآگاهانی را پنهانی به اطراف فرستاد تا نیک و بد را ببیند و به او گزارش دهند و بدینسان همه مملکت را عدل و داد و آبادانی فراگرفت سپس نامه ای به زبان پهلوی نوشت و ابتدا به ستایش اورمزد پرداخت سپس خطاب به کارگزارانش نوشت : اگر بشنوم یکی یک درم به بیداد از کسی گرفته باشد به خداوند قسم که با اره بران او را به دو نیم میکنم . هرچهار ماه یکبار از مردم خراج بگیرید و اگر جایی ملخ زیان رساند یا برف و باران به کشت ضرر رساند یا در بهار بارندگی ، نباید باجی بگیرید و حتی باید به آنها کمک شود .اگر کسی حرفهای مرا خوار بدارد او را زنده بردار می کنم .

مرا گنج دادست و دهقان سپاه – نخواهم بدینار کردن نگاه

انوشیروان عادل ، موبدی هشیار و روشن ضمیر به نام بابک داشت که ریاست ارتش را به او سپرد . پس از آنکه به روم و هندخبر رسید که تمام مرز ایران از لشکریان بیشماری پر شده است از چین و هند فرستادگانی برای عرض تبریک نزد شاه آمدند و چون در خود قدرت مقاومت در برابر شاه ایران را نمی دیدند با رغبت به دادن خراج راضی شدند . روزی کسری تصمیم گرفت که با لشکریان خود به سوی خراسان برود و بدینسان لشکر را به گرگان رساند و از آنجا به ساری و آمل رفت ، در راه به دشتی رسیدند و جنگجویی سوار بر اسب به بالای کوه رفت و پس از آفرین خداوند گفت : اگر بیم حمله ترکان نبود خیال ما راحت می شد . وقتی شاه سخنان او را شنید ناراحت شد و به وزیرش گفت :

جهاندار نپسندد از ما ستم – که ما شاد باشیم و دهقان دژم

پس دستور داد تا از هند و روم و از هر کشوری که متخصصانی داشتند استادانی برگزیدند و با سنگ و ساروج و آب دیوار بلندی برآوردند و دری بزرگ از آهن بزنند و نگهبانانی در آنجا قرار دهند تا بدینسان از شر حمله ترکان در امان باشند . سپس پادشاه به سوی شهر الانان رفت و فرستاده ای نزد آنان فرستاد و گفت: از کارآگاهانم شنیده ام که :

که گفتند ما را ز کسری چه باک – چه ایران بر ما چه یک مشت خاک

کنون ما به نزد شما آمدیم     –    سراپرده و گاه و خیمه زدیم

 

فرستاده پیام را رساند و سپاه الانی جمع شدند و اندیشه کردند و سپس با زر و سیم بسیار نزد شاه رفتند و از کارهای گذشته اظهار ندامت کردند و کسری هم آنان را بخشید و فرمود تا شهری بسازند و به کشت و کار بپردازند و اطرافش دیوار بکشند تا از دشمنان در امان باشند . سپس لشکر را به سوی هندوستان رهسپار کرد . در هند بزرگان به پیشوازش آمدند و شاه شاد شد اما خبر رسید که همه از دست قتل و غارت بلوچ نگرانند . نوشیروان گفت : حال که از الانان و هندیان خیالمان راحت شد پس باید سپاه را به سوی بلوچ کشید .

کسری به سپاهیان سپرد که به هیچکس رحم نکنند . سپاهیان با شدت بسیار به مبارزه پرداختند و بر آنها چیره شدند به طوریکه کسی از بلوچیان نماندند . شاه از آنجا سپاه را به سوی گیلان برد و آنجا هم جنگ سختی درگرفت بطوریکه از کشته ها پشته ساخته شد بنابراین چند تن از بزرگان گیلان خروشان و خاکسار نزد شاه آمدند و عذرخواهی نمودند و شاه نیز آنان را بخشید و پهلوانی را نزد آنها گمارد و خود با سپاه به سوی مدائن رهسپار شد .

در راه سواری دلیر از نژاد عرب به نام منذربه سمت شاه آمد و از بیداد قیصر روم سخن راند و شاه برآشفت و دستور داد پیکی به سوی قیصر فرستادند و از او به خاطر ستمی که به اعراب می کند بازخواست کردند و تهدیدش نمودند . وقتی پیام رسید ، قیصر گفت :منذر دروغگو و غیرقابل اعتماد است .اگر شما لشکرکشی کنید در دشت دریایی از سپاهیان به راه می اندازم . کسری از شنیدن پیام قیصر برآشفت و کوس جنگ نواخته شد .

سی هزار شمشیرزن به منذر سپرد و نامه ای به این مضمون به قیصر نوشت : اگر به سوی منذر سپاه فرستی و از مرز بگذری تو را نابود می کنم ولی اگر قول دهی با تازیان به نیکی رفتار کنی من نیز از تو خواهم گذشت. اما قیصر از نامه او رنجید و به او پیام داد که هیچ رومی به شاهان باج نداده است و اگر تو شاه هستی من هم از تو کمتر نیستم . آیا نشنیدی که اسکندر با ایران چه کرد ؟ او یک رومی بود . سپس مهر بر نامه زد و به فرستاده گفت که مسیح و صلیب با من است .

وقتی پاسخ قطعی قیصر به نوشیروان رسید با موبدان و پهلوانان مشورت کرد و بالاخره تصمیم به لشکرکشی گرفت .ابتدا به آذرگشسپ رفت و به نیایش پرداخت و سپس سپاه را روانه کارزار کرد . نام سپهبدش شیروی بهرام بود . چپ لشکرش را به فرهاد داد و راست را به استادبرزین سپرد و در جلو گشسپ جهانجوی قرار داشت و در قلب مهران بود .سپس لشکریان را پند و اندرز فراوان داد . طلایه سپاهش را به هرمزدخراد سپرد و به همه لشکر سفارش کرد که برای مردم و کشاورزان و باغداران مشکل ایجاد نکنید و هرکس چنین کند او را به دو نیم می کنم . یک جارچی به نام شیرزاد سخنان او را به همه سپاهیان میرساند . بدینسان شاه به همراه سپاهیان به شوراب رسید .

در آنجا دژ بزرگی بود که در جنگی سخت دژ تسخیر شد و تمام گنجهای آن را بین سپاهیان تقسیم نمود بعد از تسخیر دژ تعدادی از مردم آن شهر نزد شاه آمدند و تقاضای امان کردند و شاه نیز از آنان گذشت و به راه خود ادامه داد . خبر رسید که قیصر سپاهی انبوه تشکیل داده است و پیشاپیش آن پهلوان بزرگ روم فرفوریوس را قرار داده است . سپاه ایران به دستور شاه بر رومیان تاخت و بسیاری از رومیان کشته شدند و بقیه فرار کردند و به سوی دژ قالینیوس رفتند و ایرانیان هم آنها را تعقیب کردند .وقتی غروب شد شاه فرمان داد سپاهیان شهر را ترک کنند و کسی را آزار ندهند . صبح روز بعد مرد و زن از دژ به درگاه کسری آمدند و عذرتقصیر خواستند ، شاه آنها را بخشید و به سوی قیصر شتافت .

به قیصر در انطاکیه خبر رسید که شاه ایران می آید پس سپاه بیکرانی از دلیران جمع کرد و آماده نبرد شد . بعد از سه روز جنگ بالاخره ایرانیان شهر را تسخیر کردند و غنائم را به مدائن فرستادند . خسرو پس از دیدن زیبایی انطاکیه به فکر افتاد که شهری زیبا بسازند و اسیران رومی را در آن جای دهند و نامش را زیب خسرو نهادند و کشیشی را به عنوان حاکم شهر در آنجا قرار داد . پس از آن که فرفوریوس خبر شکست در قالینیوس را برای قیصر برد او از کرده خود پشیمان شد و پیام صلحی را توسط چندی از گرانمایگان و بزرگان روم نزد کسری فرستاد و در راس بزرگان مهراس خردمند را قرار داد .

مهراس پیام صلح قیصر را به همراه باج و گوهرهایی که آورده بود به خسرو داد و خسرو هم پیام قیصر را پذیرفت و فرستاده را با زر و گوهر فراوان روانه کرد و وقتی که خواست از آن مرز بگذرد شیروی بهرام را در آنجا گمارد و به او سپرد تا باج سالیانه را از قیصر بگیرد و در این مورد کوتاهی نکند . سپس شاه به سوی ارمن به راه افتاد .

 

خسرو همسری مسیحی داشت که بعد از اندکی پسری بدنیا آورد که او را نوشزاد نامیدند .پسر به سرعت بالید و بزرگ شد اما علیرغم کوششهای فراوان برای یادگیری آئین زرتشت به دین مسیح گروید و شاه از او تنگدل گشت و او را در شهر گندیشاپور در کاخی حبس کردند . زمانیکه شاه از روم بازگشت از خستگی راه بیمار شد و خبر واهی مرگ او را نزد نوشزاد بردند .نوشزاد شاد شد .

چنین گفت گوینده پارسی – که بگذشت سال اندرش چارسی

که هرکس که بر پادشا دشمنست – نه مردم نژاد است کآهرمنست

نوشزاد تعدادی از مردم بیخرد و مسیحیان را با خود همراه کرد و مادرش هم از نظر مالی به او کمک نمود و سپس نامه ای به قیصر نوشت و خبر داد که کسری مرده است و نوبت ماست . خبر تحرکات نوشزاد به مدائن رسید و انوشیروان از اعمال پسرش ناراحت شد و بنابراین نامه ای به رام برزین نگهبان مرز مدائن نوشت و گفت : لشکری آماده کن و سعی کن با مدارا او را به راه آوری اما اگر درشتی کرد و قصد جنگ نمود به ناچار تو هم با او مقابله کن و از هیچ چیز فروگذار نکن .

هر کو به مرگ پدر گشت شاد – و را رامش و زندگانی مباد

سعی کن زخمی نشود و زنانش در امان بمانند و او را در قصر خود زندانی ساز و همه چیز از ثروت و خوردنی و پوشیدنی در اختیارش بگذار ولی کسانی را که با او همدست شدند را با خنجر به دونیم کن و از گناهشان مگذر . وقتی فرستاده به رام برزین رسید هرچه از کسری شنید به او گفت و نامه را به او داد . صبحگاه سپاهی بزرگ از مدائن راه افتاد . به نوشزاد خبر رسید و او هم سپاهی از رومیان آماده کرد . پهلوانی دلیر به نام پیروزشیر خروشید که : ای نوشزاد نامدار چه کسی تو را از عدالت دور کرد ؟ با شاه نجنگ که پشیمان میشوی . آیا نشنیدی که پدرت با روم و قیصر چه کرد ؟ پدرت زنده است و تو جویای تخت و گاه او هستی ؟ این راه درست نیست . دریغ است که سرت را به باد دهی . با این جوانی دل کسری را نسوزان که اگر حتی فرزند دشمن باشد با مرگش دل پدر را می سوزاند . از شاه معذرت بخواه

. نوشزاد پاسخ داد : ای پیرمرد مغرور من به دین کسری احتیاجی ندارم و به دین مادرم که مسیحی است اعتقاد دارم.مسیح اگرچه کشته شد به سوی یزدان پاک رفت . من هم اگر کشته شوم باکی نیست . پیروز فرمان داد تا تیراندازی کنند و جنگ سختی درگرفت . در این گیرودار نوشزاد زخمی شد و به قلب سپاه آمد و گریان نالید و اسقف را فراخواند که جنگ با پدر کار درستی نبود ، روزگار بر من ستم کرد . اکنون سواری به سوی مادرم بفرست و بگو که : نوشزاد از این جهان رخت بربست و این رسم دنیای فانی است . گوری به رسم مسیحیان برای من بساز.بدینسان نوشزاد مرد و لشکرش پراکنده شد. وقتی مادرش فهمید خاک بر سرش ریخت و شیون کرد و نوشزاد را به خاک سپرد .

چه پیچی همی خیره در بند آز – چو دانی که ایدر نمانی دراز

روان پدر را میازار اگرچه رنجی از او به تو رسد و همیشه دینت را پاسدار باش . اگر در دلت مهر علی(ع) است در روز محشر در امان هستی . دل شهریار جهان محمود غزنوی شاد باشد .

 

شبی نوشیروان در خواب دید که پیش تخت یک درخت شاهی رویید .شاه شاد شد و رامشگران را فراخواند . یک گراز تیزدندان در مجلس بود و از جام نوشیروان شراب مینوشید . وقتی خورشید سر زد خسرو انوشیروان عصبانی برخاست و خوابگزار را فراخواند و خوابش را تعریف کرد اما خوابگزار نتوانست پاسخی دهد . شاه موبدان را با کیسه های زر همه جا فرستاد تا کسی پیدا شود و خوابش را تعبیر کند . یکی از آنها به نام آزادسرو به مرو آمد و به جستجو پرداخت تا اینکه به موبدی رسید که کودکان را اوستا می آموخت . در میان کودکان فردی به نام بوذرجمهربود .

آزادسرو از موبد کمک خواست اما او گفت : تعبیر خواب کار من نیست و من معلم کودکان هستم . بوذرجمهر به استاد گفت این کار من است . موبد تغیر کرد و گفت به کارت برس . فرستاده شاه از بوذرجمهر خواست تا خواب را تعبیر کند اما او گفت : جز در نزد شاه سخنی نخواهم گفت . بنابراین باهم به نزد شاه روانه شدند . در راه برای استراحت زیر درختی فرود آمدند تا چیزی بخورند و بنوشند .بوذرجمهر در زیر سایه درخت خوابید و چادری بر سرش کشید . ناگهان موبد دید ماری بر روی بوذرجمهر آمد بدون اینکه صدمه ای بزند به بالای درخت رفت و بعد از آن بوذرجمهر بیدار شد . موبد در دل گفت که این کودک هوشمند انسان بزرگی خواهد شد . بالاخره به نزد شاه رسیدند و فرستاده تمام ماجرا را برای شاه بیان کرد .

کسری کودک را نزد خود فراخواند و خوابش را تعریف کرد. کودک گفت : میان حرمسرای تو مرد جوانی با آرایش زنانه وجود دارد .فرمان بده تا همه از جلوی تو رد شوند تا او را بیابیم . چنین کردند اما کسی را نیافتند . کودک گفت : اینبار همه را برهنه کن تا او را بیابی . شاه چنین کرد و مرد جوان را یافتند که در کنار دختر حاکم چاچ بود. شاه پرسید این مرد کیست ؟ زن گفت : برادر کوچک من است که هر دو از یک مادریم.شاه عصبانی شد و دستور مرگ هر دو را صادر کرد . سپس به خوابگزار بدره زر و اسب و لباس داد و نامش را جزو موبدان دیوان شاه نوشتند . کار بوذرجمهر بالا گرفت و شاه از او راضی بود و بنابراین به مدارج بالا رسید . روزی شاه بزمی به راه انداخت و موبدان را دعوت کرد و از آنها خواست تا از علم خود هرچه میدانند بگویند . هرکسی چیزی گفت تا نوبت به بوذرجمهر رسید .

بوذرجمهر بعد از ستایش شاه گفت : اگر شاه مرا نکوهش نکند هرچه بدانم بگویم . پس بوذرجمهر بعد از ستایش یزدان گفت : روشن بین کسی است که کوتاه و مفید سخن گوید و عجله به خرج ندهد . اگر زیاده گویی شود سخن گوی نزد مردم کوچک میشود . باید به دنبال هنر بود و آز نداشت که جهان عاریتی است . در دل هر کسی آرزویی است و هرکس خو و اخلاق خاص خود را دارد . هرکس که دنبال کار باشد همیشه دانا و خرم است .

ز نیرو بود مرد را راستی – ز سستی دروغ (کژی) آید و کاستی

ز دانش چو جان تو را مایه نیست -به از خامشی هیچ پیرایه نیست

هرکس حریص نباشد توانگر است و خرد مانند تاجی بر سر است و دشمن دانا بهتر از دوست نادان است . هرکس دلش شاد باشد ثروتمند است . با آموختن و شنیدن سخن دانایان انسان فروتن میشود اگر ثروتمند هم هستی در خرج کردن میانه روی کن . از سخنان خوب بوذرجمهر همه متعجب شدند و شاه دستور داد تا نام او را در آغاز نامها بنویسند . دوباره شاه او را به پرسش گرفت و او گفت : نباید از حکم شاه سرپیچی کرد که ما چون گوسفندیم و او شبان ماست و یا ما زمین و او آسمان ماست و با شادیش شادیم و اهریمن است هرکس که با او شاد نیست .بدینسان انوشیروان هفت بزم راه انداخت که در آن مجلسها هرکدام از موبدان سؤالاتی از بوذرجمهر کردند و پاسخهای درخوری نیز یافتند .

متن این بخش از کتاب ” داستان های شاهنامه فردوسی ” می باشد ، نویسنده این کتاب سرکار خانم فریناز جلالی هستند. همچنین راوی این بخش سرکار خانم فریما قباد هستند .

قبلی «
بعدی »