داستان پادشاهی ساسانیان – بخش ۳

داستان پادشاهی ساسانیان – پادشاهی اردشیر نیکوکار

اردشیر ده سال پادشاهی کرد و بسیار مهربان و عادل بود و از کسی خراج نمی گرفت و به همین خاطر او را اردشیر نیکوکار می نامیدند و پس از این که شاپور به سن قانونی رسید فورا تخت و تاج را به او داد .

داستان پادشاهی ساسانیان – پادشاهی شاپور بن شاپور

پادشاهی شاپور پنج سال و چهارده ماه بود . وقتی شاپور به جای عمویش نشست به سنت شاهان گذشته به عدل و داد رفتار کرد تا اینکه پنج سال و چهار ماه گذشت و روزی شاه به شکار رفته بود و آنجا خوابگاهی برایش برپا کردند و او خوابید ناگهان بادی وزید و چوب خیمه را انداخت که بر سر شاه خورد و درگذشت .

داستان پادشاهی ساسانیان – پادشاهی بهرام پسر شاپور

پادشاهی بهرام چهارده سال بود .بهرام مدتی به سوگواری پدر مشغول بود و سپس به جای او بر تخت نشست و به پند و اندرز سرداران پرداخت و آنها را به نیکی نصیحت کرد . بعد از چهارده سال شاه بیمار شد و چون دختر داشت و پسری نداشت برادر کوچکترش را نزد خود فراخواند و تاج و تخت را به او سپرد و درگذشت .

داستان پادشاهی ساسانیان – پادشاهی یزدگرد بزه گر

پادشاهی یزدگرد بزه گر سی سال بود. وقتی یزدگرد بر تخت سلطنت نشست نامداران شهر را جمع کرد و از کارهایی که قصد انجامشان را داشت سخن راند و گفت که من بدان را در جهان باقی نمی گذارم اما اگرکسی راستی پیشه کند جاه و مقامش پیش ما زیاد میشود و خلاصه شروع به پند و اندرز بزرگان کرد . مدتی که از پادشاهیش گذشت غرور در او ریشه دواند و دیگر هیچکس را قابل نمی دانست و تمام دانشمندان و پهلوانان از درگاه او فراری شدند . هفت سال که از پادشاهی او گذشت کودکی به دنیا آمد که او را بهرام نامید و سپس ستاره شناسی به نام سروش را فراخواند تا طالع او را بجویند .

ستاره شناس گفت : او شهریاری خواهدشد که بر هفت کشور پادشاهی میکند. پس از آن موبد و وزیر و چند تن از بزرگان نشستند و مشورت کردند که چه کنند تا این کودک خوی پدر را به ارث نبرد . پس نزد شاه رفتند و گفتند : بهتر است دانشمندانی را برای تربیت او بیاوری تا او بتواند بر علم و دانایی خود بیفزاید .شاه کسانی را به هند و چین و روم و عرب فرستاد تا معلمی برای بهرام بیابند پس دانایان از تمام کشورها آمدند تا شاه از بین آنها انتخاب کند . شاه از میان آنها منذر و نعمان را انتخاب کرد . منذر چهار زن از نژاد کیان برگزید تا دایگی بهرام را به عهده گیرند .

چهار سال گذشت و به دشواری او را از شیر گرفتند ، وقتی هفت ساله شد به منذر گفت : مرا به فرهنگیان بسپار . منذر گفت : الان زمان بازی توست . بهرام گفت : مرا بیکاره بار نیاور . پس منذر به دنبال سه موبد دانشمند فرستاد تا به او فرهنگ و دبیری و فنون چوگان و تیروکمان را بیاموزند و گفتار و کردار شاهنشاهان را به او یاد دهند . وقتی بهرام هجده ساله شد در تمام هنرها کامل گشت و سپس دستور داد تا صد اسب تازی آوردند و او دو اسب اصیل برای خود انتخاب کرد . سپس به منذر گفت : ای نیکمرد ، مرد در کنار زن آرامش میگیرد پس تعدادی زن خوبرو نزد من بیاور تا یکی دو نفر را برای خود انتخاب کنم و شاید بچه دار شوم و دلم به او شاد باشد . پس منذر چهل کنیز آورد و بهرام دو نفر را برگزید که یکی چنگ زن بود و دیگری مانند سهیل یمن زیبا بود .

یک روز بهرام به همراه آزاده دختر چنگ زن به شکارگاه رفت . یک جفت آهو دیدند و بهرام پرسید : کدام را بزنم ؟ دختر گفت : ابتدا شاخهای نر را بزن تا مثل آهوی ماده شود و سپس تیرها به گوزن ماده بخورد . بهرام تیر به سوی آهوی نر زد و شاخهایش افتاد و سپس تیرها به تهیگاه گوزن ماده خورد و سپس دو تیر دیگر به آنها زد و آنها را شکار کرد و سروگوش و پای آهو را با یک تیر دوخت . کنیز از دیدن این صحنه ناراحت شد و از آن پس دیگر بهرام او را با خود به شکار نبرد . هفته بعد با لشکری به شکار رفت ، در بالای کوهی شیری دید که پشت گورخری را می درید پس بهرام تیر را به سوی آنها نشانه رفت و طوری تیر را انداخت که دل آهو با پشت شیر یکی شد . هفته بعد نعمان و منذر با او به شکارگاه آمدند . منذر میخواست که او هنر خود را به بزرگان بنمایاند . شترمرغی دیدند و بهرام چهار تیر آورد و به کمرگاه او دوخت و همه او را تحسین کردند

پس منذر دستور داد تا صحنه شکار را بکشند و برای شاه ببرند . شاه نیز خوشش آمد . پس از مدتی شاه آرزوی دیدن بهرام را کرد و بهرام هم به منذر گفت که میل دارد پدرش را ببیند پس برای دیدن شاه به راه افتادند تا به اصطخر رسیدند . وقتی شاه بهرام را با آن بروکوپال دید شاد شد و بسیار او را گرامی داشت و بهرام شب و روز نزد پدر بود .

 

 

شاه تصمیم گرفت تا از منذر قدردانی کند پس پنجاه هزار دینار با جامه شاهانه و لگام زرین و سیمین و ده اسب و بسیاری چیزهای دیگر به او سپرد و بهرام نزد شاه ماند . بهرام نیز نامه ای به منذر نوشت و گفت که از رفتار شاه ناراحت است . منذر پاسخ داد : تو با او به خوبی رفتار کن و تحمل داشته باش .تو نمیتوانی بدخویی را از او جدا کنی . بهرام یکماه نزد شاه بود تا یک روز در بزمگاه ، نزدیکیهای نیمه شب بهرام خسته بود و چشم بر هم نهاد و شاه وقتی فهمید عصبانی شد و دستور داد تا او را زندانی کنند .

روزی طینوش از روم به ایران آمد وقتی بهرام باخبر شد پیکی نزد او فرستاد و گفت که نزد شاه واسطه شود تا او را آزاد کند و نزد منذر بفرستد . طینوش هم چنین کرد و شاه بهرام را آزاد نمود و نزد منذر فرستاد . وقتی بهرام به یمن رسید همه بزرگان به پیشوازش رفتند و بهرام همه چیز را برای منذر بازگفت . منذر گریست و گفت : شاه بی خرد است . روزی یزدگرد ستاره شناسان را فراخواند تا بفهمد که چه زمانی مرگش فرامیرسد . آنها گفتند زمانیکه شاه به سوی چشمه سو برود در طوس او خواهد مرد . شاه تصمیم گرفت که هیچوقت به چشمه سو نرود .سه ماه بعد روزی شاه خون دماغ شد و پزشک آوردند ولی خون قطع نمی شد . موبد گفت :ای شاه تو خواستی از مرگ بگریزی اما راهی نداری و باید به چشمه سو بروی و خدا را نیایش کنی و از او کمک بخواهی . شاه نیز پذیرفت . وقتی به آنجا رسید آبی یر سر زد. خون دماغ او بند آمد ، وقتی خود را سالم یافت دوباره گردنکشی آغاز کرد . اسبی در آب دید و خواست تا لشکر او را به بند آورد اما نتوانست پس خود به سوی اسب رفت و زین به او بست و اسب هم در برابر او رام شد تا اینکه شاه خواست دمش را ببندد اسب ناراحت شد و لگدی بر سر شاه زد و او مرد و اسب در آب ناپدید شد .

شاه را طبق مراسم دفن کردند پس از مرگ یزدگرد تمام بزرگانی که در زمان او پراکنده شده بودند دوباره جمع شدند از جمله کنارنگ و گستهم و قارن پسر گشتاسپ و میلاد و آرش و پیروز و تمام بزرگان ایرانی . یکی گفت : او جز ستم کاری نکرد و کسی جز رنج و خواری از او ندید پس نمی گذاریم کسی از نژاد او به شاهی برسد . وقتی خبر مرگ یزدگرد پراکنده شد بزرگانی چون الانان و بیورد و به زاد برزین همه ادعای شاهی کردند و در پارس جمع شدند تا شاه را انتخاب کنند و آشوب را از بین ببرند . بالاخره پیرمردی به نام خسرو که بسیار روشندل و جوانمرد بود را برگزیدند . وقتی خبر مرگ پدر و تصمیم بزرگان به بهرام رسید ابتدا به سوگواری پرداخت. پس از یکماه منذر به نعمان گفت : لشکری گرد بیاور تا به ایرانیان نشان دهیم که چه کسی شاه است . وقتی ایرانیان از لشکرکشی باخبر شدند پیکی به نام جوانوی را به سوی منذر فرستادند و او گفت : ای جوانمرد مرزبان هستی و نباید دست به غارت تاج و تخت بزنی . منذر گفت : با شاه سخن بگو . وقتی جوانوی بهرام را دید محو او شد و پیام خود را فراموش کرد .

بهرام حالش را جویا شد و پاسخ جوانوی را به منذر سپرد. منذر گفت : به آنها بگو که بدی را خودتان آغاز کردید که حق بهرام را پایمال نمودید . جوانوی گفت : بهتر است تو با بهرام به ایران بیایید و با ایرانیان سخن بگویید شاید اثر کند . منذر و بهرام با سی هزارسپاهی به ایران آمدند. بهرام از منذر پرسید : حال باید با آنها صحبت کنیم یا بجنگیم ؟ منذر گفت : ابتدا باید با آنها صحبت کرد و دید چه نظری دارند شاید بعد از اینکه خردمندی و عقل و درایت تو را دیدند پشیمان شوند . در غیر این صورت جنگ سختی را با آنها آغاز می کنیم . ایرانیان به سوی بهرام آمدند و سلام گفتند و سپس بهرام گفت : پدران من همه شاه بودند . ایرانیان گفتند : ما از دست پدرت همیشه در عذاب بودیم . حال نام همه مدعیان پادشاهی را می نویسیم و نام تو را هم می نویسیم تا بزرگان انتخاب کنند . صد نفر نامزد شدند و در آخر چهار نفر ماندند که بهرام اول آنها بود .

بعضی از ایرانیان می گفتند که بهرام را نمیخواهیم . تمام کسانی را که از یزدگرد بدی دیده بودند ، آوردند یکی دو دست وپایش بریده بود و دیگری دو گوش و دو دست و زبانش و دیگری دو کتف و یکی دیگر چشمانش را با میخ کور کرده بودند . بهرام ناراحت شد و گفت: راست میگویید . پدر من بسیار بد کرده است حتی مدتی نیز مرا زندانی نمود و طینوش مرا نجات داد . من کارهای بد پدرم را جبران میکنم . به هر حال من از فرزندان شاپور و اردشیر هستم و از طرف مادر نبیره شمیران شاه هستم . قول می دهم عادل باشم و جهان را آباد کنم . بهتر است که تاج شاهی را بر تخت گذاریم و دو طرف آن دو شیر قرار دهیم و هرکس توانست تاج را بردارد او شاه است اما اگر سخن مرا نپذیرید راهی جز جنگ نداریم و بزرگان پذیرفتند .

متن این بخش از کتاب ” داستان های شاهنامه فردوسی ” می باشد ، نویسنده این کتاب سرکار خانم فریناز جلالی هستند. همچنین راوی این بخش سرکار خانم فریما قباد هستند .

 

وقتی خبر به خسرو زسید ، گفت : من پیرم و او جوان است. من نمی توانم در برابر شیرها از خودم دفاع کنم . تاج از اول شایسته او بود . پس بهرام به تنهایی با گرزی به جنگ شیران رفت . مردم گفتند : دیگر لزومی ندارد با شیران بجنگی . چرا جانت را به خطر می اندازی ؟ اما بهرام نپذیرفت و به جنگ شیران رفت و با گرز آنها را کشت و بر تخت نشست .

قبلی «
بعدی »