داستان زاری فردوسی از مردن فرزند

در این قسمت فردوسی از غم مرگ فرزند ناراحت است و میگوید : سن من به شصت و پنج سالگی رسید و به مرگ فرزندم می اندیشم . نوبت من بود که بروم . چرا رفتی و مرا دردمند کردی ؟

مگر همرهان جوان یافتی –  که از پیش من تیز بشتافتی

جوان من فقط سی و هفت سالش بود . رفت و غم و رنجش برای من ماند در حالیکه دل و دیده من خون است . فرزندم از خداوند پاک میخواهم که گناهانت را یکسره ببخشد .

متن این بخش از کتاب ” داستان های شاهنامه فردوسی ” می باشد ، نویسنده این کتاب سرکار خانم فریناز جلالی هستند. همچنین راوی این بخش سرکار خانم فریما قباد هستند .

قبلی «
بعدی »