برزونامه کهن – بخش پانزدهم – آمدن بیژن و آوردن برزوی رستم زال را قسمت چهارم

بر آید به زاری روان از تنت

نه آگه ازین راز پیراهنت

نداند کسی در جهان راز تو

بر آورده گردد نهان نام تو

چو برزو ز رویین گرد این شنید

به ژرفی پس و پشت او بنگرید

به دل گفت آری روا باشد این

ندانم چه آید به ما بر ازین

کرا نایدش زندگانی به سر

نمیرد، گر از تن بر آری جگر

چو آمد زمانه به تنگی فراز

به چاره نگردد ز تو مرگ باز

چنین بود تا بود گشت زمان

نباید که باشی شکسته روان

به تن بر ندردت شمشیر پوست

کجا تیغ بران به فرمان اوست

به رویین چنین گفت پس نامجوی

چه سازیم تدبیر این بازگوی

بیازید رویین پیران دو چنگ

بر آن خوردنی ها به سان پلنگ

یکی مرغ بریان از آن خوان پاک

به پیش سگ انداخت بر روی خاک

سگان چون بخوردند اندر زمان

به سیری رسیدند از آن پس ز جان

فتادند بر خاک و پیچان شدند

از آن کار هر دو غریوان شدند

به رویین چنین گفت پس پهلوان

ز تو دور بادا بد بدگمان

به ما بر ببخشود دیان پاک

نیامد سر نامداران به خاک

همه نام رستم ازین گشت پست

بشستند از خوان او هر دو دست

بفرمود کز پیش برداشتند

به گردون همی نعره برداشتند

به مادر چنین گفت کای مهربان

نبینی تو کردار ایرانیان

بر آتش بر افکن تو آن نره گور

که گشته ست دشمن ز نیرنگ کور

برافروخت آتش هم اندر زمان

بر آتش برافکند گور ژیان

بیاورد نزد سر افراز شیر

نمک بر پراکند گرد دلیر

چو هر دو ز خوردن بپرداختند

دگرگونه آرایشی ساختند

وزین روی گردان ایران به هوش

به آواز شیون نهاده دو گوش

چو رویین بدیدند کآمد برش

بدان راه بی راه با لشکرش

چنین گفت رستم به ایرانیان

همانا سر آمد به ما بر زمان

ندانم سر انجام این کار چیست

که خواهان برین دشت بر ما گریست

چو رویین به نزدیک برزو رسید

خود ونامداران بر او کشید

بدانند نیرنگ و دستان ما

رهاند ازین چاره برزوی را

سرافراز رویین مر او را کنون

ز نیرنگ گرگین بود رهنمون

به گرگین چنین گفت رستم به خشم

به تیزی برو برگشاده دو چشم

همه نام من گشت ازین کار ننگ

تو را خود همین است آیین جنگ

چنین گفت گرگین از آن پس بدوی

که ای نامور شیر پرخاشجوی

نباشد به توران زمین رای و هوش

به آورد بینی از ایشان خروش

ز ترکان نباید که باشی دژم

ز پیکار زن، مرد گردد به غم؟

چو خم داد بر چرخ خورشید پشت

شدش خوابگه زیر پهلو درشت

به رویین چنین گفت برزوی شیر

که ای نامور پهلوان دلیر

بفرمای تا اسب را زین کنند

سواران همه دل پر از کین کنند

بپوشند خفتان و جوشن به جنگ

بجویند پیکار جنگی پلنگ

بیاورد خود و سپر مادرش

ببارید خون جگر بر برش

بزد دست برزو چو شیر ژیان

بپوشید جوشن هم اندر زمان

به کین سپهبد ببسته کمر

به گردن درافکنده زرین سپر

یکی ترگ چینی گفت برزوی پس

به گیتی نمانده ست جاوید کس

هر آن کو بزاید ببایدش مرد

کسی شخص زنده به مینو نبرد

من آن روز تن را نهادم به مرگ

کجا بسته گشتم به دربند ارگ

کنون آن به آید بدین جایگاه

شوم کشته بر دشت آوردگاه

وگر زنده برگردم از جنگ باز

به ایران و توران شوم سرفراز

برین گردش چرخ خرسند باش

جهان را درخت برومند برومند باش

بگفت این و آمد به میدان جنگ

گشاده به پیکار رستم دو چنگ

به میدان چو رستم مر او را بدید

یکی باد سرد از جگر برکشید

به ایرانیان گفت شیر دژم

کزین شیر شد جان من پر ز غم

به صد چاره از دست این اژدها

به میدان کین یافتم زو رها

فرامرز را گفت ز آن پس پدر

که ای پهلوان زاده پر هنر

دل اندر وفای زمانه مبند

که یکسان نگردد سپهر بلند

به نیک و بد چرخ خرسند باش

جهان را چو شاخ برومند باش

مرا چرخ بسیار بازی نمود

چه گویم ز هر گونه بود آنچه بود

بسی دیو شد کشته در چنگ من

بسی رزم کوته شد از جنگ من

به خشکی پلنگ و به دریا نهنگ

همی بود ترسان ز من روز جنگ

اگر زخم گرزم رسیدی به کوه

ز کوپال من کوه گشتی ستوه

سپهر روان از برم گشت چند

زمانی نبودم به دل مستمند

به پیکار این سیر گشتم ز جان

همی رفت خواهم بر او نوان

اگر دست یابم برو روز کین

به خاکش در اندازم از پشت زین

وگر جز برین گونه گردد زمان

تو باره برانگیز و ایدر ممان

برو تا زنان نزد دستان سام

بگویش که ای پهلو نیک نام

ندیدم کسی را سپهر روان

به گیتی بماندش همی جاودان

به مردی من در زمانه نبود

به بالای من در فسانه نبود

به گیتی همی نامداری نماند

که منشور تیغ مرا بر نخواند

به جز برزوی نامور پهلوان

کز آورد او بر سر آمد زمان

چو گشت این جهان جوی برکین سوار

به بازی شمارد همه کارزار

همه جنگ و پیکار نام آوران

به رزمش به بازی شمردیم آن

کنون چون رسیدم زمانه فراز

به من دست بیداد بر شد دراز

نباید که داری فغان و خروش

همیشه همی باش با رای و هوش

وزان پس بیامد به میدان جنگ

چو آشفته شیر و چو غران پلنگ

بپوشید تن را به ببر بیان

به پیکار برزو ببسته میان

یکی گرزه گاو پیکر به دست

همی تاخت ماننده پیل مست

کمندی به فتراک بر شصت خم

که پیل ژیان را کشیدی به دم

یکی نیزه در دست پیچان چو مار

بر آن تا برآرد ز دشمن دمار

یکی ترگ چینی نهاده به سر

به گوهر بیاراسته سر به سر

بپوشیده بر رخش بر گستوان

به آهن سر و پای او بد نهان

بیامد سپهبد به میدان کین

به ابرو در افکنده از خشم چین

خروشی چو شیر ژیان بر کشید

چو رخش تکاور به میدان رسید

به آواز گفت ای دلاور سوار

بر آسودی از گردش روزگار

هماوردت آمد بر آرای جنگ

چو آشفته شیران و جنگی پلنگ

چو برزوی شیراوزن او را بدید

فغانش به گردون گردان رسید

به رستم چنین گفت کای پر خرد

از آزادگان این که کرده ست خود

ز نام آوران کس نکرده ست این

چه گویند تو را مردم تیز بین

تو را چون سواران دل و شرم نیست

جهان را به نزدیکت آرزم نیست

نترسیدی از ننگ و از نام بد

و یا سوی ایزد سرانجام بد

چه کردم به فرزند و به خویشان تو

به جز آنکه جستم ز زندان تو

تو را شرم ناید ز ریش سفید

ز دیان همانا بریدی امید

ندانی اگر چند مانی دراز

به دیان همی گشت بایدت باز

چو با من بسنده نبودی به جنگ

سوی چاره گشتی و نیرنگ و رنگ

کجا رفت آن زور بازوی تو

همان جنگ و پرخاش و نیروی تو

دریغ آن به پروین شده نام تو

به خاک اندر آمد سرانجام تو

نگفتی که من شیر رویین تنم

سر اژدها را ز تن بر کنم

نگفتی به نیرو فزونم ز پیل

به مردی در آیم ز دریای نیل

نهنگ از نهیبم گریزان شود

به دریا ز تیغم غریوان شود

چو دیدم بدین گونه کردار تو

ندانم همی راست گفتار تو

مرا داشت دارای گیتی نگاه

ز بند و ز نیرنگ ایران سپاه

مرا دیده بودی به روز نخست

دلت کینه من ز بهر چه جست

چرا چون به ره بر بدیدی مرا

نکردی همی دیده نادیده را

به دیان که چون دیدمی از تو این

نبودی مرا با تو پرخاش و کین

چو من رفتمی سوی توران زمین

ندیدی ز من جز همه آفرین

ندیدی مرا نیز هرگز به جنگ

هم از شرم دستان وز نام و ننگ

کنون چون بدیدم کردار تو

بگویم به توران همه کار تو

چو تیره شود مرد را روزگار

همه آن کند کش نیاید به کار

ز ببر بیانت بسازم کفن

به خنجر سرت را ببرم ز تن

ببندم دو دستت به خم کمند

به پیل سیاهت ببندم به بند

به توران فرستم به افراسیاب

به راه خراسان بر آن روی آب

سر نامدارت ببرم زتن

به کام بزرگان آن انجمن

نماید به خاقان و شاهان تو را

بگرداندت گرد توران تو را

چنان چون تو کردی به تورانیان

نمایم هم اکنون به ایرانیان

ولیکن نیارم به فرزند تو

به دستان سام و به پیوند تو

نمانم که بادی بر ایشان جهد

همان نیز باژی بر ایشان نهد

که با من به شادی بد او روز و شب

به لابه گشادی سپهبد دو لب

بگفت این و زان پس به کردار باد

دو زاغ کمان را به زه بر نهاد

سر ترکش تیر را بر گشاد

یکی تیر برداشت بر سان باد

برآن نامور تیر باران گرفت

همه دل پر از کین ایران گرفت

بپوشید روی هوا را به تیر

بپوشید پیکان او ماه و تیر

سپر گشت از تیر او بهره ور

دل نامور گشت زیر و زبر

همه خود و خفتان دریدن گرفت

دل نامداران طپیدن گرفت

فروریخت بر گستوان ها ز هم

یکی را نیامد همی پشت خم

بفرسود بازوی هر دو سوار

که یک تن نشد سیر از کارزار

چو ترکش تهی شد ز پیکار اوی

بدان گونه نیرنگ و پیکار اوی(؟)

به گرز گران بر بیازید چنگ

به میدان درآمد به سان پلنگ

زکینه دو بازو بر افراختند

دل از جان به یک ره بپرداختند

برآمد یکی آتش کارزار

ز کوپال گردان و تاب سوار

ستاره به چرخ اندرون شد نهان

ز بیم سنان و ز گرز گران

چو سندان سر و ترگ و گرز گران

همی کوفت چون پتک آهنگران

ز گرد ستوران آوردگاه

سیه شد همی روی خورشید و ماه

به ماهی رسیده نهیب سوار

فرو مانده گردنده گردون ز کار

سر پهلوانان به گرد اندرون

ز هر سو همی رفت بر دشت خون

ز بازوی هر دو برافراشت ترگ

همی گرز بارید همچون تگرگ

همی سست شد بازوی هر دوان

همی سالخورده همان نوجوان

همان ترگ از گرز پاره شده

ستاره بر ایشان نظاره شده

فرو مانده بر جای اسبان ز تک

یکی را به تن در نجنبید رگ

ببارید از دیده هر دو خون

نیامد یکی ز آن دو از زین برون

به سیری رسیدند هر دو از آن

چو آشفته شیران مازندران،

فکندند مر یکدگر را کمند

که آید یکی نامور زان به بند

به خورشید نعره بر افراشتند

ز یکدیگران روی بر گاشتند

ز تاب سواران و شیران کین

چو دریا به جنبش درآمد زمین

نهادند بر گردن اسب سر

به خم کمند اندرون یال و بر

همی زور کرد این بر آن، آن بر این

نجنبید یک مرد بر پشت زین

بماندند بر جای هر دو سوار

به نیروی گردان نبد پایدار(؟)

گسسته شد از تاب گردان کمند

یکی را نیامد از آن دو گزند

جهان جوی را مادر از بیم جان

همی راند از دیده خون روان

همی گفت کای کردگار جهان

خداوند و دارنده آسمان

ز دست سپهدار پیروزگر

نسوزی دلم را زمرگ پسر

ازین رزم او را رهایی دهی

ز تاریکی ش روشنایی دهی

ستاده بر آن دشت برگرد و خاک

نیایش کنان پیش دیان پاک

همی گفت و می راند خون جگر

ز دیده بر آن روی از غم چو زر

چو بگسست از زور هر دو کمند

چنین گفت برزوی کای هوشمند

بگیریم هر دو دوال کمر

برین دشت کینه یکی نامور(؟)

ببینیم تا بر که گردد سپهر

به پیوند جان که یارد به مهر

مگر بخت خفته درآید زخواب

شود شاد و خرم دل افراسیاب

بدو گفت رستم که ای نامدار

به دارنده دادار پروردگار

که هر چت بگویم بگویی تو راست

ندارم خود از تو دگر هیچ خواست

به توران تو را خویش و پیوند کیست؟

ز تخم که ای و نژاد تو چیست؟

همانا که تو خود ز توران نه ای

که (جز) بافرین بزرگان نه ای

بدو گفت برزو که ای پهلوان

سخن گوی و دانا و چیره زبان

چه پرسی ازین بر شده نام من

ز تخم و نژاد و از آن انجمن

به کینه تو را با نژادم چه کار

چه باید تو را خود ازین کارزار

اگر جنگ جویی منم جنگ جوی

به میدان کینه در آورده روی

که گفته ست در رزم نام و نشان

نبوده ست آیین گردن کشان

بگفت این سر افراز پیروز بخت

گرفتش به کینه کمرگاه سخت

هم آن پهلوان بند او را گرفت

زمانه از ایشان بمانده شگفت

گرفته به دو دست بند کمر

چو شیران آشفته بر یکدیگر

ز بس کاین بر آن، آن برین زور کرد

دو گرد دلاور دو شیر نبرد

بپالود از ناخن هر دو خون

که یک تن نگشتند از ایشان نگون

نجنبید بر زین یکی نامور

ز دیده بپالود خون جگر

دل هر دو در بر طپیدن گرفت

همان خون ز ناخن دویدن گرفت

دل نامداران ز کینه به درد

رخ پهلوانان از اندوه زرد

تو گفتی که پیل اند آهن جگر

بپیچیده خرطوم بر یکدگر

به هامون پلنگ و به دریا نهنگ

نبودی به میدان ایشان درنگ

گرفته کمر بند پرخاشخر

نبودش ز نیروی رستم خبر

ز بس تاب و نیروی شیر شکار

همی پاره شد بند هر دو سوار

نجنبید یک مرد بر پشت زین

نیامد به مردی یکی بر زمین

ز یکدیگران دست برداشتند

به گردون همی نعره بفراشتند

بدو گفت برزوی کای پهلوان

دل کارزار و خرد را روان

چه گوییم اکنون به آوردگاه

که گردد ازو تیره خورشید و ماه

چنین گفت رستم که ای نامدار

ندیدم به میدان چو تو یک سوار

به ایران و توران و مازندران

به بربرستان و به هاماوران

ندانم به جز کشتی اکنون دگر

مگر یار باشند بدین ماه و خور

به کشتی بکوشیم بر دست کین

همانا که افتد یکی بر زمین

ببینیم تا این سپهر دوان

که را بخشد امروز جان و روان

بگفتند وز اسب هر دو سوار

به زیر آمدند همچو شیر شکار

ببستند هر دو کمرگاه سخت

بدان تا که را یاری آید ز بخت

دل هر دو از غم شده سیل بار

از اندیشه و گردش روزگار

تهمتن چنین گفت با خویشتن

که گر من شوم کشته زین اهرمن

به مردی شده نام من در جهان

میان کهان و میان مهان

چه گویند اکنون پس از مرگ من

چو بینند در خون سر و ترگ من

که رستم جهان را به مردی گرفت

زمانه ز مردی او در شگفت

ز خم کمندش دل سروران

شده خون چو دیوان مازندران

به دشتی که در جنگ شد کشته شیر

از آن پس نخواند مرا کس دلیر

شگفت آیدم از نهاد جهان

که چون آشکارا ندارد نهان

برآرد یکی را به رخشنده ماه

ز گردونش آرد از آن پس به چاه

نه بر شادیش شاد باید بدن

نه در رنج او دل به غم آزدن

به بازیگری ماند این چرخ مست

که بازی بر آرد به هفتاد دست

نگه کن که چون مهره بازی کند

به ما بر چو گنجشک بازی کند

فرو برد دامن به بند کمر

ز گردن برآورد زرین سپر

ستادند هر دو بر آن روی خاک

دل هر دوان گشته از بیم چاک

هم از بهر نام و هم از بهر ننگ

ببستند اندر میان پالهنگ

چنین بود آیین آن روزگار

به هنگام رزم و گه کارزار

نکردندی اسبان خود را رها

ز بیم بداندیش نراژدها

چو اسبان ببستند اندر کمر

گرفتند مر بازوی یکدگر

تو گفتی دو شیرند پرخاشخر

برآویختند هر دو با یکدگر

و گر نه ز کینه دو پیل ژیان

ببستند بر جنگ جستن میان

بگشتند یک دم به آوردگاه

همی خواستند یاری هور و ماه

سر و یال هر دو ز بس خشم و کین

تو گفتی همی راست شد بر زمین

که را بخت برگشت مردی چه سود

زمانه نه کاهد نه خواهد فزود

کسی را که دیان کند نیک بخت

برو سهل گردد همه کار سخت

بپالود خون از تن هر دو مرد

ز بس تاب گشته رخ هر دو زرد

خروشید رخش جهان پهلوان

بر اسب سپهدار گرد جوان

ز رخش تهمتن بتابید روی

گریزان شد از پیش پرخاشجوی

بتابید از نامور مرد اسب

همی رفت بر سان آذر گشسب

ز نیروی باره سرافراز مرد

به خاک اندر آمد به دشت نبرد

برو چیره شد رستم شیرزاد

برآورد بازو به کردار باد

مر او را به بر در بیفشرد سخت

بیفکند او را چو شاخ درخت

برآورد و زد بر زمینش ز کین

تو گفتی بلرزید روی زمین

چو شیری نشست از بر نامور

بدان تا ز کینه ببردش سر

برآورد خنجر به کین از میان

خروشید بر سان شیر ژیان

قبلی «
بعدی »