برزونامه کهن – بخش هفدهم – آمدن سوسن جادو به ایران به گرفتن پهلوانان

زنی بود رامشگر آن جایگاه

چنین گفت در انجمن پیش شاه

ز یک تن فزونی چه آید کنون

چرا دیده کردی چو دریای خون

نگردد ز یک قطره کم رود نیل

چه سنجد همی پشه بر پشت پیل

تو را این همه ناله از یک تن است

همانا نه از روی وز آهن است

کنون گر مرا شاه یاور بود

همی بخت فرخنده چاکر بود

به دیان دادار و تخت و کلاه

به رخشنده خورشید و تابنده ماه

کز ایدر به تنها به ایران شوم

به افسون و نیرنگ شیران شوم

بزرگان ایران همه بیش و کم

چو گرگین و چون طوس و چون گستهم

جهاندار برزوی و دستان شیر

بیارم به نزدیک شاه دلیر

چو دیوانه در بند و بسته چو یوز

بیارم به پیش تو از نیمروز

به پشت هیونان چو باد دمان

بیارم به نزدیک شاه جهان

چو بشنید افراسیاب این سخن

دگرگونه اندیشه افگند بن

بدو گفت بنشین و خاموش باش

نباید که گردد چنین راز فاش

که دیده ست رامشگر جنگ جوی

نباشد بر کس چنین رای و روی

زن ار چند در کار دانا بود

چو مردی کند سخت رسوا بود

تو را کار جز بربط و چنگ نیست

همی چنگ تو در خور جنگ نیست

چو سوسن ز افراسیاب این شنید

به کردار دریا دلش بردمید

چنین گفت کای شاه ماچین و چین

مبیناد کس بی تو تاج و نگین

چنین گفت دانای پیشین زمان

مباشید ایمن ز مکر زنان

چو زن کرد بر دل در چاره باز

شود جان اهریمن اندرگداز

من این گفته خویش آرم به جای

چو فرمان دهد شاه توران خدای

که یاری ز مردان نخواهم به جنگ

به چاره چو من باز کردم دو چنگ

ولیکن یکی مرد باید دلیر

که در جنگ ماننده نره شیر

که هرگز همی روی رستم ندید

نه آوای او را به گیتی شنید

که با من بود اندرین کار یار

به مردی نتابد ز رزم سوار

که فرمان برد مر مرا روز جنگ

چه گویم به آورد بگشا دو چنگ

چو سوسن چنین گفت افراسیاب

ز دیده ببارید از کینه آب

بدو گفت ارین کینه آری به جای

نباشد کسی چون تو با هوش و رای

شوی مهتر بانوان جهان

سرافرازتر کس میان مهان

به ایران و توران شوی پادشا

بوی بر همه کار فرمانروا

ولیکن برین ره چه چاره کنی

چگونه برین کار آتش زنی

سر نامور پور دستان سام

نیاید به آسانی اندر به دام

بدو گفت سوسن که ای شهریار

دل نامور را به غم در مدار

بگو تا بیاید یکی کینه ور

که با پور دستان ببندد کمر

بفرمود افراسیاب آن زمان

بدان نامداران تورانیان

که آرند پیشش همی پیلسم

زند رای هر گونه بر بیش وکم

بیامد هم اندر زمان جنگ جوی

نگه کرد سوسن به بالای اوی

گوی دید همچون که بیستون

دو بازو به کردار ران هیون

به بالا بلند و به بازو قوی

بر و سینه و تن همه پهلوی

یکی گرزه گاو پیکر به دست

خروشنده بر جای چون پیل مست

بدو گفت سوسن که ای نامدار

توانی که فرزند سام سوار،

ببندی چو آرم به نزد تو مست

خود و نامداران خسرو پرست

بکوشی به کینه چو شیر ژیان

بر آوردگه بر ببندی میان

سپارم به دست تو او را چنان

که آریش ایدر به سان زنان

دگر نامداران چو گودرز و گیو

فریبرز کاوس و رهام نیو

به سوسن چنین گفت فرزانه شیر

که گر بینم این نامدار دلیر

چو بیند مر او را جهان بین من

ببینی به کین جستن آیین من

به پیکان بدوزم تن نامور

که سیمرغ گردد بدو مویه گر

ببند از پی راه رفتن میان

ببینیم تا بر چه گردد زمان

چنین گفت سوسن به شاه جهان

که آرند پیشم هیون در نهان

به پیران بفرمود افراسیاب

که ای نامور مرد با جاه و آب

بگو تا بیارند اشتر چهار

که باشد همه در خور نامدار

یکی خیمه دیبای چین پر نگار

بیاور بدین نامداران سپار

چنین گفت با سوسن افراسیاب

که آنچت بباید بگو در شتاب

بگو تا سپارند از بیش وکم

بدان تا نمانی ز چاره به غم

بدو گفت سوسن که از بخت تو

به گردون رسانم سر تخت تو

بگو تا ز هر گونه ای خوردنی

بیارند و هر گونه گستردنی

چنان چون بود در خور پهلوان

که گردند از آن شاد و روشن روان

همان سالخورده می چون گلاب

مرا زان فزاید همی جاه و آب

همین بزم و این ساز فرخنده شاه

چنین هم بیاراسته تاج وگاه

یکی پاره از داروی بیهشی

که رستم بتابد سر از سرکشی

بفرمود کارند پیشش فراز

چنان چون ببایست هر گونه ساز

چو سوسن برون آمد از پیش شاه

بیامد دوان تا به ایران سپاه

دو اشتر همه بار از خوردنی

دگر دو ز خرگاه و گستردنی

بیاورد با خود همی نای و چنگ

به ره بر نکرد هیچ گونه درنگ

همه کار سوسن شد آراسته

همی رفت با ساز و با خواسته

چنین گفت با نامور پیلسم

سر آریم برشاه اندوه و غم

به سوسن چنین گفت ارغنده شیر

به ایران نباید که مانیم دیر

به پیران بفرمود افراسیاب

که بشتاب ز ایدر به کردار آب

یکی باره ای از در پهلوان

که باشد به هر جای روشن روان

یکی جوشن و ترگ و زرین سپر

همان گرزه گاو پیکر به زر

بدو گفت افراسیاب دلیر

نباشد چو تو نامبردار شیر

به دارنده دادار و چرخ بلند

به خورشید رخشان و تیغ کمند

که ایران وتوران سراسر تو راست

زمانه چو گردد به دست تو راست

که چون نامور پور دستان سام

بدین چاره آری سرش را به دام

بدو گفت کای نامور شهریار

برآید ز بخت تو هر گونه کار

به فر و به بخت رد افراسیاب

ز ایران برانم به شمشیر آب

گر آید برم رستم پهلوان

نمانم بر آورد گاهش روان

گر آید برم رستم پهلوان

نمانم بر آوردگاهش روان

به خم کمندش ربایم ز زین

بیندازمش خوار بر دشت کین

به زاولستان آتش اندر زنم

همه بیخ دستان ز بن بر کنم

بدوزم فرامرز را چشم و دل

ز خونش کنم خاک آورد گل

ز ایران بر آرم به گردون خروش

دل خسرو آرم ز رستم به جوش

بگفت این و از کین میان را ببست

بر آن باره پیل پیکر نشست

بیامد بر سوسن چاره گر

بدو گفت جنگی گو نامور

بدین راه بی ره به ایران شویم

به ره گیری نامداران شویم

همی رفت سوسن به کردار باد

شده جانش از مکر و نیرنگ شاد

ندانست چاره گر نامور

که گردد همی خواست دیان دگر

چو از شهر پیران سر اندر کشید

دهم روز سوسن به ایران رسید

چو آمد دو ره پیش نیرنگ ساز

بدان راه دستان و خسرو فراز

بدان راه خالی یکی چشمه آب

یکی دز به نزدیک لیکن خراب

به نزدیک چشمه بیفکند رخت

بدان ساربان گفت کای نیک بخت

برین چشمه آب خیمه بزن

چنان چون بود در خور انجمن

به خیمه درون بزمگاهی بساز

بیاور ز هر گونه چیزی فراز

یکی سفره ازمرغ بریان و نان

بیاور به نزدیک من تا زنان

بیارای مجلس چو خرم بهار

چنان چون به توران بر شهریار

همان چنگ و طنبور و هم جام می

نباید به ره بر نهادنت پی

دگر بارها پیش خیمه فکن

نباید که آیی به نزدیک من

ز راه اشتران را به بی راه بر

همی باش بر دشت چون کینه ور

چو گویم که ای نامور ساروان

بیاور به نزدیک من کاروان

بیاور به زودی به نزدم فراز

درنگی مباش و به تیزی بتاز

وزان پس چنین گفت با پیلسم

براندیش ازین چاره از بیش و کم

از ایدر برو تا زنان سوی دز

نباید که آیی برین روی دز

ببند اسب و باش اندرو در نهان

چنان چون بود مرد روشن روان

به بر گستوان اسب خود را بپوش

به آواز من بر همی دار گوش

ز جوشن نباید گشادن میان

همی باش بر سان شیر ژیان

هرآنگه که گویم کای نامدار

تو بیرون فکن اسب را از حصار

قبلی «
بعدی »