برزونامه کهن – بخش هشتم – لشکر کشیدن برزو به سوی ایران قسمت اول

سپیده چو پیدا شد از چرخ پیر

چو سیماب شد روی دریای قیر

تبیره برآمد ز درگاه شاه

به سر برنهادند گردان کلاه

چو برزوی از خواب سر برکشید

خروشیدن بوق رویین شنید

بپوشید جامه برآمد بر اسب

بیامد به کردار آذر گشسب

چو آمد به درگاه افراسیاب

جهان دید مانند دریای آب

سپه بود یکسر همه روی دشت

خروش تبیره ز مه بر گذشت

بدید آن سیه چتر تابان ز دور

ستاده به زیرش سپهدار تور

پیاده شد و پیش اسبش دوید

چو افراسیابش پیاده بدید،

به باره بفرمود تا برنشست

گرفت آن زمان دست برزو به دست

بفرمود تا گرگ پیکر درفش

سرش پیل زرین غلافش بنفش

سپهبد بیاورد با ده هزار

سوار دلاور گو کارزار

به برزو سپردند بر پهن دشت

سپه پیش او یک به یک برگذشت

دو پیل گزیده به بر گستوان

چنان چون بود در خور پهلوان

بدو گفت رو پیش لشکر خرام

به مردی برآور ز بدخواه کام

سپه (را) تو باش این زمان پیشرو

دلارای جنگی سپهدار نو

شب و روز در جنگ هشیار باش

سپه را ز دشمن نگهدار باش

برون کش طلایه ز پیش سپاه

به روز سپید و شبان سیاه

تو را یار هومان بس و بارمان

که هستند در جنگ شیر دمان

من اینک پس تو هم اندر زمان

بیارم سپاهی چو ابر دمان

ازین مرز تا پیش دریای چین

کنم روی دریا همی آهنین

ز چین و ماچین سپاه آوریم

جهان پیش خسرو سیاه آوریم

چو بشنید دلی پر زکین

بیامد دمان تا به ایران زمین

چو برزو سپه سوی ایران کشید

خبر زو به شاه دلیران رسید

به کیخسرو آمد خبر درزمان

که آمد سپاهی چو باد دمان

سر افراز، جنگی سوار دلیر

خروشان و جوشان چو درنده شیر

سپاهی ست با این دلاور، به جنگ

یکی گرگ پیکر درفشی به چنگ

فرخ سینه ترکی ست گردن قوی

به بازو سطبر و به تن پهلوی

به بازی شمارد همی روز رزم

بود رزم بر چشم او همچو بزم

دلاور ز ایران و توران چنوی

ندیده ست هرگز یکی جنگ جوی

سپاهی ز نام آوران بی شمار

سپهبد درختی ست ز آهن به بار

پس او سپاهی چو دریای آب

سپهدارشان شاه افراسیاب

سپاهی به توران سراسر نماند

که توران شه آن را به ایران نراند

سر مرز را آتش اندر فکند

بن و بیخ آباد و ویران بکند

بیامد یکی کودک شیر خوار

ز تیغش به جان خسروا زینهار

چو خسرو ز کارآگهان این شنید

به ایران سپه سر به سر بنگرید

به ایرانیان گفت تا کی درنگ

فراز آمد آن روز پیکار و جنگ

من ایدون شنیدم ز دانا سخن

که یاد آورد روزگار کهن

که چون مر کسی را سر آید زمان

پذیره شود مرگ را بی گمان

که هرگز خود افراسیاب این نکرد

کزین سان به گردون برآورد گرد

کنون آمد آن روز خون ریختن

به شمشیر دشمن برآویختن

نبینی که چون پیل مستی کند

نبرد مرا پیش دستی کند

دبیر نویسنده را پیش خواند

فراوان زهر در سخن ها براند

به هر مهتری نامه کردش گسی

ز هر در سخن ها بدو در بسی

به هر کشوری نزد هر مهتری

کجا بود در پادشاهی سری

به یک هفته چندان سپاه آورید

که کس روی گیتی گشاده ندید

چو مهبود رازی چو شیدوش گرد

منوشان خوزی ابا دست برد

سپه بود چندان که در هفت میل

زمین بود یکسر همه رود نیل

جهاندار بر پشت پیل سپید

ستاده به گردش سپه پر امید

چو طوس و چو گیو و چو شیدوش شیر

چو گودرز و رهام و گرد دلیر

ز شه زادگان سیصدو شصت گرد

دلیران و گردان با دست برد

به پیش اندرون اختر کاویان

بزرگان ایران به گردش دوان

به ساقه سپاهش جهان پهلوان

تهمتن، کزو خیره گشتی روان

سواران زابل ده ودو هزار

چو شیران جنگی گه کارزار

ز بس سرخ و زرد و کبود و بنفش

ز تابیدن کاویانی درفش

هوا شد چو روی زمین از بهار

جهانی سراسر گو نامدار

ز رایت هوا همچو برگ رزان

درفشان و جوشان چو باد خزان

ز نعل ستوران زمین پر ز ماه

مه ومهر از گرد اسبان سیاه

ز بانگ تبیره شده گوش کر

عو کوس از کوهه پیل نر

چو خسرو سپه را بدان گونه دید

دل و پشت بدخواه وارونه دید

بخندید و شادان شد از بخت خویش

فریبرز را خواند بر تخت خویش

دگر نامور طوس نوذر بخواند

از آن نامدارانش برتر نشاند

بدیشان چنین گفت فردا پگاه

چو خورشید تابان برآید ز گاه

بیازید بر سان شیران دو چنگ

همه کینه جویید همچون پلنگ

برهنه کنید تیغ ها از نیام

به زوبین و خنجر بجویید کام

طلایه همه طوس باشد به جای

که دشمن نیاید بدین سو پای(؟)

من از پس به زودی بیارم سپاه

سپاهی به کردار ابر سیاه

چو خسرو چنین گفت آن هر دوان

زمین بوسه دادند پیرو جوان

چنین گفت با شاه طوس سوار

که ای پر هنر شیر دل شهریار

به فرخنده پیروزی بخت شاه

کنم روز بدخواه چون شب سیاه

بر ایشان به ناگه شبیخون کنم

خبر زی تو آید که من چون کنم

نمانیم یک تن از ایشان به جای

که یابد رهایی ز تیغ و سنان

چو از طوس بشنید خسرو سخن

بخندید از گفت مرد کهن

ببودند آن شب ابا می به هم

به می تازه کردند جان دژم

چو خورشید بنمود از چرخ روز

جهان گشت چون لعبت دلفروز

تبیره برآمد ز درگاه شاه

خروش سوارانش از بارگاه

بر آن سان که فرمود خسرو پگاه

سپه بر نشاندند و رفتند به راه

دلیران ایران ده و دو هزار

سواران همه از در کارزار

ازین سان سپاهی به توران کشید

خروشان به نزدیک ترکان رسید

میان دو لشکر دو فرسنگ ماند

جهان پهلوان طوس باره براند

فریبرز را گفت ایدر بمان

من اینک شدم همچو باد دمان

ببینم سپه را که چند است و چون

چگونه توانیم کردن فسون

بر ایشان چو باد بزان بگذریم

سپه را یکایک همی بشمریم

ز من بشنو اکنون یکایک سخن

ز تن جامه رزم بیرون مکن

فریبرز چون این سخن بشنوید

به کردار دریا ز کین بردمید

بدو گفت من با تو آیم به هم

بدان تا سپه بیش و کم بنگرم

تو تنها به توران سپه چون شوی

به ویژه گمانم که در خون شوی

سپاهی چو دریای جوشان به جنگ

همه تیز کرده به کینت دو چنگ

شکست اندر آید به ایران سپاه

کنی روز فرخنده بر ما سیاه

در این داوری بود کز روی دشت

خروشی برآمد که مه تیره گشت

دو لشگر به ناگه به هم باز خورد

به پروین بر آمد خروش نبرد

جهانجوی برزو، سپهدار تور

همی رزمگاه آمدش جای سور

به گردن برآورد گرز گران

همی کوفت چون پتک آهنگران

چو هومان و چون بارمان دو سوار

به جنگ اندرون همچو شیر شکار

ز پیکان هوا همچو چنگال شیر

ز کشته شده شیر بر دشت سیر

وز آن روی طوس و فریبرز گرد

نموده به دشمن یکی دست برد

ز خون دلیران شده خاک تر

بسی کشته افکنده بی دست و سر

همه دشت از آن کشته چون پشته گشت

به خون و به خاکش در آغشته گشت

ستوران ز بس تک شده ناتوان

به خون و به خوی غرقه بر گستوان

فرو ماند بازوی ترکان زکار

ز بس زخم شمشیر زهر آبدار

به فرجام ترکان شدند چیره دست

به ایران سپاه اندر آمد شکست

شکستی کز آن گونه دیده ندید

نه گوش زمانه بر آن سان شنید

چنان شد به ایرانیان روی دشت

که گردون گردان از آن خیره گشت

چو شب روز شد کس از ایشان نماند

که منشور شمشیر توران نخواند

ز خسته به هر ده یکی تن نزیست

و گر زیست بر جانش باید گریست

هم آن گه سپیده دمان بردمید

سرا پرده قیر گون بر کشید

نگه کرد طوس و فریبرز شاه

جهان گشت بر چشم هر دو سیاه

همه دشت سر بود بی دست و پای

دلیران به دشمن سپردند جای

شکسته شده نامداران همه

پدید آمده باز گرگ از رمه

پراکنده لشکر، دریده درفش

ز خون یلان روی ایشان بنفش

سپهدار ترکان و هومان به هم

به هر گوشه تازان چو شیر دژم

به مردی بریده سر سروران

به گردن برآورده گرز گران

فریبرز را طوس گفت ای پسر

چگونه توان برد ازین سان به سر

شگفتی بدین سان ندیده ست کس

همانا سیه شد مرا روز پس

در آمد تو را روز سختی به سر

نباشی تو در جنگ پیروز گر

ز گردان ایران و گودرزیان

به زشتی گشایند بر ما زبان

شود تازه زین، کام گودرز پیر

چو گردون دل ما ببارد به تیر

بیا تا بکوشیم هر دو به جنگ

مگر بفکنیم از تن خویش ننگ

تن خویش برمرگ خرسند کن

به دانش دلت را یکی پند کن

چو بر دشت ما را سر آید زمان

از آن به که دشمن شود شادمان

نرفته ست کس زنده بر آسمان

به جنگ اندرون به که آید زمان

کنون من شوم سوی برزو به جنگ

تو شو سوی هومان به کین چون پلنگ

اگر تو شوی زنده نزدیک شاه

به خسرو بگو کای سزاوار گاه

روان تو همواره بی درد باد!

دل بد سگالانت پر گرد باد!

به فرمان شه سوی ترکان به جنگ

برفتیم و کردیم جنگ پلنگ

نکردیم سستی به جنگ اندرون

بر این برگوا بس بود رهنمون

بکردیم جنگی که تا رستخیز

نبیند کسی آن چنان جنگ نیز

به فرجام بخت سیه تیره شد

همی روز بر چشم ما خیره شد

به شمشیر دشمن بدادیم سر

چنین بود فرمان پیروز گر

به مینو بباشیم شادان به هم

بگوییم آنجای از بیش و کم

و گر من شوم زنده هم زین نشان

بگویم بدان شاه گردن کشان

که کردار چون بود و پیکار چون

سر جنگ جویان کجا شد نگون

فریبرز چون آن سخن بشنوید

بزد دست و گرز گران برکشید

مر او را غریوان به بر درگرفت

ز جان و تن خویش دل برگرفت

بدو گفت بدرود تا جاودان

تو زی سال و مه شاد و روشن روان

بگفت این و باره برانگیخت زود

به جایی که هومان پیروز بود

چو افکند بر وی سپهدار چشم

بر آشفت چون شیر غران ز خشم

همی رفت چو پیل کف افکنان

سر جنگ جویان ز تن برکنان

برین سان همی رفت تا قلبگاه

به جایی کجا بد درفش سیاه

چو هومان ویسه مر او را بدید

بزد دست و گرز از میان برکشید

بیامد به پیش سپهبد به جنگ

خروشان و جوشان به سان پلنگ

دو گرد گران اندر آویختند

یکی گرد تیره برانگیختند

چو برزو چنان دید آمد دوان

به نزد فریبرز و طوس آن زمان

بزد دست و بگرفت هر دو به کش

یکی زور کرد آن گو شیرفش

ز جا در ربود و به هومان سپرد

جهان پهلوان مرد با دست برد

بیامد سپه را به هم بر شکست

شکستی که آن را نشایست بست

فریبرز را با جهان جوی طوس

ببردند و برخاست آوای کوس

خبر شد به خسرو هم اندر زمان

که گشتند بسته به بند گران

به رستم فرستاد خسرو خبر

که شد کار گردان ایران به سر

اگر تو نیازی بدین کین دو چنگ

که دارد مرین را دل و توش جنگ

به زودی بدین کین میان را ببند

نباید که این کار گردد بلند

چو پیغام خسرو به رستم رسید

به کردار دریا دلش بر دمید

جهان پهلوان شد شکسته روان

از اندیشه آن دو روشن روان

نهیبی در آمد به دلش اندرون

رخش گشت از درد دینارگون

به رخش اندر آمد به کردار باد

بیامد بر شه زبان برگشاد

به خسرو چنین گفت کای شهریار

چه افتاد کار گو نامدار

که بوده ست این جنگ را پیشرو

که کرده ست این کار بازار نو

کجا دید هومان چنین کارزار

که طوس و فریبرز گیرد شکار

نه تور و پشنگ و نه افراسیاب

ندیدند این روز هرگز به خواب

چنین گفت دهقان دانش پژوه

که گه گاه آتش جهد هم ز کوه

چو بشنید از پهلوان لشکر این

یکی گفت کای نامدار گزین

ز هومان و ز بارمان باک نیست

دل ما ازین هر دوان چاک نیست

سواری بیامد ز ترکان به جنگ

که از بیم گرزش بلرزد نهنگ

(تو گویی که گرشاسپ با گرز جنگ

به میدان بیامد گشاده دو چنگ)

(که پیکار و کین پیش دو چشم اوی

چنین است که در پیش خارا سبوی)

زدیدار و کردار او بیش از این

چه گوییم با پهلوان زمین

بر آورد چندان که گوشت شنود

مر آن هر دو تن را ز زین در ربود

همی برد در زیر کش هر دوان

چو باد بزان سوی هومان دوان

همانا نباشد به توران زمین

چو او نامداری به ماچین و چین

چو بشنید رستم بپژمرد سخت

به گستهم گفت ای گوی نیکبخت

ز بهر برادر میان را ببند

نباید که بر جانش آید گزند

نباید که آن شاه بی هوش و رای

برد مرورا اهرمن دل ز جای

مر آن هر دو تن را به شمشیر تیز

به مستی برآرد یکی رستخیز

که من از پی پور کاوس شاه

فریبرز با ارز، زیبای گاه

روان خوار گیرم ببندم میان

بدین تیره شب همچو شیر ژیان

بیایم بدین رای با تو به راه

سری پر ز کینه دلی کینه خواه

بدان لشکر شاه توران شویم

به کردار ارغنده شیران شویم

ببینیم تا چون توان کرد کار

که تا رسته گردند هر دو سوار

بگفت این و از رخش آمد به زیر

ببستش میان را چو شیر دلیر

ز رستم چو گستهم این بشنوید

سر شکش ز دیده به رخ برچکید

بدان کار رستم ببستش میان

ابا گستهم شاه گند آوران

بر آیین ترکان جهان پهلوان

بیامد بدان جای روشن روان

کمان کیانی به بازو فکند

به بند کمر بر زدش تیر چند

به دست اندرون گرزه گاو سار

بدان سان که باشند مردان کار

به خسرو چنین گفت پس پهلوان

که شاها انوشه بدی جاودان!

که من بنده از فر و از بخت تو

به پروین رسانم سر تخت تو

اگر شان نکشته ست افراسیاب

به چنگ نهنگ اندرند اندر آب

وگر چون ستاره به گردون برند

وگر چو نهنگان به بحر اندرند

بیارم بر تو به کردار باد

برفتند از آنجای پیروز و شاد

درفش و سپه با برادر سپرد

به جز گستهم هیچ کس را نبرد

شب تیره بر سان آشفته دد

همی شد تهمتن یل پر خرد

نهانی همی راه بی ره گرفت

به کردار شیری گمین گه گرفت

همی رفت تازان تهمتن ز جای

به جایی کجا بود پرده سرای

طلایه به یک سو مر او را ندید

بدین سان به نزدیک لشکر رسید

ز شب نیمه ای پیش تر رفته بود

دو بهره ز توران سپه خفته بود

دگر نیمه شادان نشسته به می

روانشان فروزان چو آتش ز نی

بزرگان لشکر سران رمه

نشسته ابا شه به خیمه همه

جهاندار بر تخت زرینه سای

ستاده بزرگان به پرده سرای

به یک دست برزو و هومان به هم

به دست دگر شیده و پیلسم

فریبرز و طوس آن دو برگشته بخت

به خیمه به پای اندرون پیش تخت

شده مست افراسیاب دلیر

خروشان بدان هر دو مانند شیر

ز شادی دو رخسار چون گل به بار

همه بزمگاهش سران سوار

ز برزو همه تخت بد یال ودوش

به دیدار وی رفته از هر دو هوش

تو گفتی که گرشاسپ آمد ز رزم

ابا شاه بنشست با می به بزم

همی دید رستم مر اورا ز دور

چنین گفت کاین نیست از تخم تور

به ایران و توران چنین نامدار

همانا نباشد جز این یک سوار

سپهدار ترکان زکین و ز خشم

چو خون کرد از درد مر هر دو چشم

به طوس و فریبرز گفت آن زمان

که امروز آمد به سرتان زمان

چنان چون سیاوخش و نوذر سران

بریدیم، شما را ببرم چنان

کنون چون بر آرد سپهر آفتاب

سر مرد خفته در آید ز خواب،

شود روی هامون پر از گفت و گوی

دو لشکر به روی اندر آرند روی،

بگویم که تا پیش لشکر دو دار

زنند این دلیران خنجر گزار

کنم هر دو را زنده بر دار من

بر آرم به کینه یکی کار من

(بگفت این و دژخیم تابید روی

وزان کینه بر زد گره را به روی)

(مر آن هر دو را برد هومان به بند

ز دلشان یکی بیخ شادی بکند)

قبلی «
بعدی »