برزونامه کهن – بخش شانزدهم – آشنایی دادن شهرو میان رستم و برزوی

نگه کرد شهرو چو آن را بدید

خروشی چو شیر ژیان بر کشید

بیامد دوان تا به آوردگاه

چنین گفت با رستم کینه خواه

که ای نامور پهلوان جهان

سر افرازتر کس میان مهان

تو را شرم ناید ز دیان پاک

که چونین جوانی برین تیره خاک

به زاری برآری روان از تنش

ز خون سرخ گردد همه جوشنش

ز نسل نریمان و فرزند تو

نبیره جهاندار و پیوند تو

تو را او نبیره ست و هستی نیا

برو دل چه داری پر از کیمیا

جهان جوی، فرزند سهراب گرد

بدین زور بازو و این دست برد

بخواهیش کشتن برین گونه خوار

نترسی ز دیان پروردگار

که گاهی نبیره کشی گاه پور

بهانه تو را کین ایران و تور

تو را خود به دیده درون شرم نیست

جهان را به نزدیکت آزرم نیست

همی گفت و میراند خون جگر

همه خاک آورد کرده به سر

بدو گفت رستم که ای شهره زن

مرا اندرین داستانی بزن

چه گویی مگر خواب گویی همی

بدین دشت چاره چه جویی همی

نباشد نژاد نریمان نهان

میان کهان و میان مهان

ز سهراب گرد است این را نژاد؟

بباید همی راز بر من گشاد

چو دارد ز زال و نریمان نشان

چرا رزم جوید چو گردن کشان

همه سر به سر پیش من بازگوی

به ژرفی نگه کن بهانه مجوی

مجوی اندرین ره به جز راستی

نباید که آری به تن کاستی

ورا گفت شهرو که ای پهلوان

زبانم نگردد همی در دهان

مگر خنجر از دست بیرون کنی

زمانی برین خسته افسون کنی

بترسم چو رستم بجنبد ز جای

بگرداند این تیغ زن را ز پای

جهان جوی برزوی را بسته دست

بیامد دمان پیش رستم نشست

بدو گفت کای پهلوان جهان

فروزنده چون خور میان مهان

بدان گه که سهراب شد پهلوان

سر افراز و نامی میان گوان

فسیله بر آن کوه ما داشتی

شب و روز آنجای بگذاشتی

بدان گه که سر کرد بر رزم و کین

همی کرد آهنگ ایران زمین

بیامد به نزد فسیاه دمان

ابا وی سپاهی چو شیر ژیان

بدان چشمه آمد زمانی فرود

همی داد نیکی دهش را درود

پدر بد مرا نامداری دلیر

همه ساله بودی به نخجیر شیر

به فرمان دادار پروردگار

پدر بود آن روز اندر شکار

به دز بر به جز من دگر کس نبود

کجا داد دیان ازین گونه بود

به ناگاه ایمن ز کردار بد

برون آمدم من چو آشفته دد

برهنه سر و پای و بر سر سبوی

به نزدیک چشمه شدم پوی پوی

جهان جوی از خیمه چون بنگرید

برهنه سر و پای و رویم بدید

دلش گشت مهر مرا خواستار

یکی را بفرمود کو را بیار

مرا برد نزدیک او زنده رزم

بدان تا بماند زمانی ز رزم

به افسونگری دیده بی شرم کرد

به شیرین زبانی مرا نرم کرد

بر آن سان که آیین مردان بود

همان نیز فرمان دیان بود

به چاره در آورد پایم به دام

برون کرد شمشیر کین از نیام

به مردانگی کام دل برگرفت

به چاره مرا تنگ در بر گرفت

چو از راه من گشت آگاه شیر

سرافراز و نامی و گرد دلیر

گرفتم از آن نامور شیر بر

ز اندیشه افکند در پیش سر

مرا نامور گرد آواز داد

مرا گفت گردون تو را ساز داد

که گشتی ز سهراب یل بارور

ز تخم جهان پهلوان زال زر

برون کرد از انگشت انگشتری

نگینی فروزنده چون مشتری

چنین گفت با من که این گوش دار

بدانچت بگویم همی هوش دار

نگه دار این چون پسر آیدت

همی رنج گیتی به سر آیدت

به هنگام آن کو شود کینه ور

ببندد به پیکار جستن کمر

بگویش که دارد مر این را نگاه

که باشد فروزنده چون مهر و ماه

وگر دختر آید به سان پری

در انگشت او باید انگشتری

بگفت این و آن گاه اندر زمان

به اسب اندر آمد چو باد بزان

بیامد به ایران به دیدار تو

دگرگونه بد رای و گفتار تو

جهان جوی برزو شد از من جدا

به مانند سهراب نر اژدها

به شنگان خود او بود دمساز من

نگفتم بدو هیچ ازین راز من

به برزیگری گشت همداستان

بخواندم برو نامه باستان

بدان تا نجوید همی ساز جنگ

سرش را همی داشتم زیر سنگ

نباید که همچون پدر روزگار

شود کشته در دشت پیکار زار

ز ناگه یکی روز افراسیاب

بدو باز خورد همچو دریای آب

نبیره ست روز و رستم نیا

به چاره بجستم همی کیمیا

بدو گفت بنمای انگشتری

چه داری نهانش به سان پری

بدو داد انگشتری شهره زن

برهنه رخان پیش آن انجمن

نگه کرد رستم بدان بنگرید

نگین جفت آن مهره خویش دید

بخندید چون گل رخ تاج بخش

ز هامون بر آمد بر افراز رخش

به برزوی شیراوزن آواز داد

که گردون گردان تو را ساز داد

ز هامون بر افراز باره نشین

به نزدیک گردان ایران زمین

چو بشنید برزو رستم سخن

بدو گفت کای سرور انجمن

از آن پیش تا نزد ایرانیان

شوی شاد کن جان تورانیان

به من بخش رویین و آن لشکرش

بدان تا شود شاد زی کشورش

بگوید به توران مر این کیمیا

که برزو نبیره ست و رستم نیا

دگر آنکه گر او نبودی مگر

شدی زهر گرگین به ما کارگر

چو بشنید رستم ز برزو چنین

بدو گفت کای نامور شیر کین

نیازارد او را کسی زین سپاه

بگو تا شود شاد و ایمن به راه

وز آنجای بر سان باد دمان

برفتند برزوی و رستم دوان

رسیدند نزدیک ایرانیان

دو پیل سر افراز و شیر ژیان

چو رستم به نزدیک گردان رسید

ز شادی به دل نعره ای بر کشید

بدیشان چنین گفت کاین نامور

که بد بسته با ما به کینه کمر

دل ما ازو پر غم و تاب گشت

به فرجام فرزند سهراب گشت

چو رستم چنین گفت ایرانیان

به شادی گشادند یکسر میان

زواره به مژده بتازید اسب

به نزدیک دستان چو آذرگشسب

همه سیستان یکسر آذین ببست

به هر جای مردم به شادی نشست

ز دروازه آمد برون پور سام

خود و پهلوانان فرخنده نام

(بیامد چو برزو مر او را بدید

پیاده شد و پیش دستان دوید)

(به بر درگرفتش ورا زال زر

همی شاد شد زو دل کینه ور)

بپرسید ایرانیان را همه

که او چون شبان بود و ایشان رمه)

نهادند سر سوی ایوان شتاب

خود و نامداران با جاه و آب)

به خوردن نهادند سر ها همه

چه مهتر چه کهتر شبان و رمه

چو برگشت رویین از آن رزمگاه

همی رفت خسته به بی راه و راه

بیامد به نزدیک پیران چو باد

همی کرد از آن لشکر گشن یاد

همه شهر دیدش پر از تاب و توش

ز مستان به گردون رسیده خروش

بپرسید رویین که این بزم چیست

به ایوان ما در فزونی ز کیست

یکی گفت کافراسیاب دلیر

بیامد بدین شهر پیران چو شیر

بزرگان توران دو بهره سوار

فزونند با او ز بهر شکار

سپاه سپهبد همه گشته شاد

چو بشنید رویین به کردار باد

بیامد شتابان بر شهریار

ز اندیشه خسته دل نامدار

به پیران خبر برد سالار بار

که آمد سپهبد ز دشت شکار

خروشی بر آمد ز شهر ختن

وزان نامداران لشکر شکن

چو رویین به نزدیک خسرو رسید

سرشکش ز دیده به رخ بر چکید

زمین را ببوسید رویین گرد

به مژگان همی خاک خانه سترد

چو افراسیاب دلیرش بدید

بدو گفت کای نامور چه رسید

چه افتاد مر پهلوان زاده را

نباید به غم جان آزاده را

همانا که خستی ز دشت شکار

وگر گشتی از میهمان سوگوار

چو بشنید رویین زبان برگشاد

که جاوید بادا سرافراز شاد

وزان پس همه کار برزو بدوی

بگفتش که چون بود پیکار اوی

ز شهرو و بهرام گوهر فروش

سپاه و سپهبد بدو داده هوش

ز نیرنگ و افسون و مرغ و شرنگ

برآورد گشتن به سان پلنگ

به فرجام فرزند سهراب گشت

وزان پس مرا دیده پر آب گشت

وزو شادمان(شد) دل تاج بخش

سوی سیستان راند چون باد رخش

چو بشنید افراسیاب این سخن

بدو تازه شد باز درد کهن

بزد دست و جامه به تن بر درید

خروشی چو شیر ژیان بر کشید

همی کند موی و همی ریخت آب

ز دیده سپهدار افراسیاب

همی گفت و خود جای گفتار بود

که با او زمانه به پیکار بود

چه گویید و تدبیر این کار چیست

بدین رزم برزو مرا یار کیست

همانا که از ما بتابید بخت

ز توران بخواهد شدن تاج و تخت

نخواهد گسستن همی تخم سام

به گردون بر آمد ازین تخمه نام

چه گویم یکی رفت، آید دگر

ببندد درین کینه جستن کمر

ز دستان بد آمد به تورانیان

برین نامداران و گند آوران

تو گویی بر آن تخمه گردان سپهر

به خوبی نموده ست جاوید چهر

به کینه جهان پهلوان زین سپس

نماند به توران زمین هیچ کس

نیاسایدش تیغ اندر نیام

چو با او بپیوست برزو و سام

ازو بود پیوسته جانم به بیم

ز بیم نهیبش دل من دو نیم

کنون یاری امد مر او را به جنگ

چو آشفته شیران و شرزه پلنگ

به ایران و توران چو برزوی کیست

برین کشور ما بباید گریست

ندانم چه آرد به ما بر سپهر

که ببرید از ما به یکبار مهر

چو برزو نبیره چو رستم نیا

نماند ازین تخمه گردی به پا

ز رستم همی بود توران به جوش

دل نامداران نوان با خروش

چو تنها بدی در صف کارزار

چه یک مرد پیشش چه پنجه هزار

کنون چون دو گردند برزوی و اوی

ز خون بزرگان برانند جوی

از آن پس نبندند تورانیان

به کینه کمر پیش ایرانیان

کس این داستان در زمانه نخواند

به توران همی خاک باید فشاند

بزرگان توران پر از خون جگر

ز آب دو دیده همه روی تر

بدو گفت لشکر که ای شهریار

نباشد چو تو در جهان نامدار

نبیره فریدون و پور پشنگ

به دریا گریزان ز بیمت نهنگ

به کینه چو شیرو، به نیرو چو پیل

به دل ابر بهمن، به کف رود نیل

چو بر پشت شبرنگ گردی سوار

چه یک تن به پیشت چه سیصد هزار

کنون این همه بیم و زاری چراست

چنین پهلوی یال و بازو که راست

قبلی «
بعدی »