برزونامه کهن – بخش سی و یکم – جنگ رستم زال زر با پیلسم سقلابی قسمت دوم

بر آورد برزوی شمشیر تیز

تن پیلسم کرد پس ریز ریز

ز شادی زواره فرامرز و زال

به گردنده گردون بر آورد یال

همه نامداران ایرانیان

ببستند بر جنگ جستن میان

چنین گفت هر یک که افراسیاب

نمانیم تا بیند آن سوی آب

جهاندار دستان بر آن روی خاک

بمالید رخ پیش دیان پاک

همی گفت کای کردگار جهان

شناسنده آشکار و نهان

تو کردی مرا شاد و روشن روان

تو دادی به من باز پور جوان

به گیتی نگه دارش از بد کنش

مبادا که یابد ز کس سرزنش

به هر کار پشت و پناهش تو باش

نگهدار اورنگ و گاهش تو باش

چو افراسیاب دلیر آن بدید

بزد دست و گرز گران بر کشید

به پیران چنین گفت جنگ آورید

همه راه و رسم پلنگ آورید

که من با سپهدار جنگ آورم

همه نام اورا به ننگ آورم

بکوشم برین دشت با او به کین

ز خونش کنم سرخ روی زمین

چو بشنید پیران ببارید خون

بدو گفت کای خسرو رهنمون

همان است رستم که تو دیده ای

ز گردن کشان نیز بشنیده ای

نه او پیر گشت و تو از سر جوان

نگوید چنین شاه روشن روان

اگر تو شوی کشته بر دست او

به ماهی گراینده شد شست او

که باشد به توران همی شهریار

ز ترکان برآرند از آن پس دمار

تو بگذار تا من سواران برون

فرستم براین دشت جویای خون

در این داوری بود کآمد دوان

سواری ز توران چو باد دمان

به پیران چنین گفت کای نامور

سیه شد ز لشکر جهان سر به سر

جهاندار کیخسرو آمد به کین

سیه کرد از سم اسبان زمین

سپهبد ز کینه ببارید خون

همی گفت کای داور رهنمون

بر این جای ما را نگه دار باش

مکن راز ما را بر این دشت فاش

ز کینه به دیده در آورد آب

چنین گفت آن گه به افراسیاب

که ای شاه توران چه درمان کنیم

به نوی مگر باز پیمان کنیم

به گفتار زن سر به دادی به باد

چنین نیز سر پیش لشکر مباد(؟)

ز پهلوی چپ آفریده ست زن

که دیده ست هرگز زن رای زن

چنین گفت شاه جهان کیقباد

که نفرین بد بر زن نیک باد

سپاه و سپهبد همه چند گاه

بر آسوده بودند از این رزمگاه

کنون گرد کینه بر انگیختی

به دام بلا اندر آویختی

ببینی که چون جنگ گردد درشت

نمایی به ایرانیان باز پشت

چو کیخسرو آمد بدین رزمگاه

برآرند ایرانیان سر به ماه

چو بشنید افراسیاب این سخن

بجوشید از خشم مرد کهن

به پیران چنین گفت کای خیره سر

پناهم به دیان پیروزگر

نبیره ی فریدون و پور وشنگ

به دریا ز بیمم غریوان نهنگ

به دیان دادار و چرخ بلند

به رخشنده خورشید و گرز کمند

که با خسرو اندر نبرد آن کنم

که چشمش ز اندوه گریان کنم

نمانم که یک تن ز ایرانیان

به آورد بندد کمر بر میان

شوم پیش خسرو به آوردگاه

کنم روز رخشنده بر وی سیاه

مر آن مر دری کاویانی درفش

بکوبم کنم روز اورا بنفش

به خنجر ببرم سرش را ز تن

به ترکان نمایم سرش بی بدن

ببرم سر زال و برزو به هم

زنم آتش اندر دل روستم

نمانم به زاول همی بوم و بر

چه داند کسی خواست پیروزگر

تو لشکر بر آرای و بر ساز جنگ

چنان چون بود ساز جنگی پلنگ

جهاندار افراسیاب دلیر

ستاده به هامون چو ارغنده شیر

وزین روی کیخسرو آمد پدید

جهاندار دستان بر او کشید

سر افراز برزو و رستم به هم

بزرگان زاول همه بیش و کم

ستایش کنان پیش خسرو زمین

ببوسید هر یک بر آن دشت کین

بپرسید خسرو ز آزادگان

ز طوس و ز گودرز و کشوادگان

بدو گفت رستم دو دیده پر آب

چه دانی تو نیرنگ افراسیاب

یکی دام چاره بگسترد اوی

فتاد اندر آن هرکه بد نام جوی

همه کرده سوسن و پیلسم

فرو خواند بر شاه از بیش و کم

به رستم چنین گفت کای پهلوان

چو از خوردنی شان نیامد زیان

بکوشید و یک باره جنگ آورید

مگر زنده شان باز چنگ آورید

بفرمود تا لشکر آراستند

مر آن رزم را بزم پنداشتند

همان زنده پیلان به پیش سپاه

بپوشید از گرد خورشید و ماه

ز گردان ایران سپه سی هزار

همه نامداران خنجر گزار

پیاده سپردار در پیش صف

به سان هیون بر لب آورده کف

جهاندار کیخسرو از پشت پیل

زمین کرده مانند دریای نیل

برافراشته کاویانی درفش

جهانی شده سرخ و زرد و بنفش

جهانجوی برزوی بر میمنه

فریبرز کاوس رویین تنه،

این میسره رفت آن نامدار

ابا چند گردان دل هوشیار

جهاندار دستان به قلب اندرون

به کینه شده هر یکی رهنمون

چو افراسیاب آن دلیران بدید

که خسرو بدان گونه لشکر کشید

به پیران چنین گفت کای پهلوان

مباش اندرین کار خسته روان

بیارای بر دشت ایران، سپاه

که من رفت خواهم به آوردگاه

به شیده چنین گفت زان پس به درد

که ای نامور پور آزاد مرد

بر آیین بدار این درفش سیاه

چنان چون همی داشتم من سپاه

بگفت آن و آن گاه برگستوان

برافکند بر اسب شیر ژیان

یکی جوشن خسروانی ببست

خروشنده بر جای چون پیل مست

به کینه ببسته میان شهریار

بدان تا بر آرد ز خسرو دمار

بیامد خروشید در پیش صف

همی بر لب آورده از کینه کف

درفشش ببردند با او به هم

همی تاخت مانند شیر دژم

خروشید بر دشت کای شهریار

نترسی ز دیان پروردگار

کزین سان به نزد من آری سپاه

نبوده ست کس با نیا کینه خواه

بیا تا من و تو به آوردگاه

بکوشیم با یکدگر بی سپاه

ببینم تا برکه گردد سپهر

همی بر که دارد برین دشت مهر

تو نشنیدی آن داستان شگفت

به دست کسان مار شاید گرفت

اگر تو شوی کشته بر دست من

به ماهی گراینده شد شست من

بر آساید ایران و توران ز کین

شود ایمن از کشته روی زمین

و گر من شوم کشته بر دشت جنگ

تو مگشای از آن پس به کینه دو چنگ

همان مرز ایران و توران تو راست

نباشد جز آنکت همی رای خواست

چو کیخسرو آواز او را شنید

ستاده مر او را بدان دشت دید

به درد دل از دیده بارید خون

همی گفت کای داور رهنمون

تو دانی که این مرد پیکار جوی

که با من کند جنگ را آرزوی

به بیداد کوشد همیشه به کین

ز نفرین نیندیشد و آفرین

به کین پدر دل پر از کیمیا

به میدان چو آیم به پیش نیا

شکست اندر آیین و کین آورم

چو من با نیا کینه پیش آورم

بنالند گردان ایران همه

چو گرگ اندر آید میان رمه

بگفت این و از پیل آمد به زیر

بدان تا شود سوی پیکار شیر

چو ایرانیان آن بدیدند از وی

که خسرو همی کرد جنگ آرزوی

خروشان همه پیش او آمدند

ز کینه همی دست بر سر زدند

چو دستان و چون قارن رزم زن

چو برزو و چون رستم پیلتن

جهان جوی چون زنگنه شاوران

چو رهام و فرهاد کشوادگان

همی گفت هر کس که این نیست روی

که خسرو شود نزد او جنگ جوی

ز ما کی پسندد جهان آفرین

که چندین سواران و مردان کین

بمانیم بر دشت کینه به جای

به پیکار،خسرو نهند پیش پای

چو گویند نام آوران زین سپس

ندارند گردان ایران به کس

که چندین سواران و نام آوران

سرافراز شیران و گند آوران

ستادند از دور و خسرو به جنگ

ندارند از مردی خویش ننگ

چنین گفت رستم که ای شهریار

به دیان و دادار پروردگار

روان سیاوخش غمگین مکن

در این کینه ابرو پر از چین مکن

مرنجان تنت را به پیکار و جنگ

سر نامداران میاور به ننگ

بمان تا که برزوی بیرون شود

بدین رزم با او به هامون شود

که از جنگ افراسیاب دلیر

گریزان شود روز پیکار شیر

نباشد به میدان چو افراسیاب

به مردی نتابد بر او آفتاب

اگر تاب گرزش بر آید به کوه

شود کوه خارا ز خشمش ستوه

دمش هست مانند باد سموم

کند سنگ خارا به مردی چو موم

نمانیم ای شه که بیرون شوی

برین دشت با او به هامون شوی

تو بر تخت زرین بر آن پشت پیل

نشین تا کنم دشت چون رود نیل

کنم روز رخشان بر او بر سیاه

نمانم بر این دشت شاه و سپاه

چو بشنید خسرو ز درد پدر

ببارید از دیده خون جگر

به رستم چنین گفت کای پهلوان

مباش اندرین کار خسته روان

نبیره فریدون و پور پشنگ

ستاده ست بر دشت هامون به جنگ

مرا خواست برزوی بیرون شود؟

به ویژه روانم پر از خون شود

اگر چند ایرانیان جنگ من

به میدان ندیدند آهنگ من

به میدان من گر بود نره شیر

نتابد به یک زخم مرد دلیر

ز پشت سیاوخش نامی منم

بلند آسمان بر زمین برزنم

نمایم به گردان ایران هنر

چو بندم بر آوردگه بر کمر

که را دادگر کرد پیروز گر

نتابد به تندی بر او ماه و خور

مرا نزد او رفت باید به جنگ

به پیکار او همچو شیر و پلنگ

شما را بدان دشت باید شدن

همی رای با مرد دانا زدن

چو بشنید دستان ببارید خون

بدان رای با او نبد رهنمون

به خسرو چنین گفت کاین نیست داد

که چندین بزرگان خسرو نژاد

به میدان کینه ببسته کمر

به خورشید رخشان بر آورده سر

بباشند بر جای و شه جنگ جوی

ندیدند گردان بر این هیچ روی

روان سیاوخش گردد دژم

نیاید ز گردان بدین رای دم

چرا داد باید به من نیمروز

به میدان چو خسرو شود کینه توز

چه عذر آورم پیش سام سوار

چو در جنگ بندد کمر شهریار

به دیان دادار و چرخ بلند

به جان و سر شاه و گرز و کمند

به خاک سیاوخش به توران زمین

به خورشید رخشنده و دشت کین

که بخشی به من جنگ پور پشنگ

ببینی به پیری مرا روز جنگ

زمانی ببینی بر این دشت کین

چه رزم آورد بنده بر پشت زین

وز آن پس بمالید بر خاک روی

به پیش جهاندار پیکار جوی

چنین گفت خسرو به دستان سام

که ای نامور مرد فرخنده نام

به مردی کس از چنگ گردون نرست

نداند به از گرد خسرو پرست

به اندیشه و هوش و رای و خرد

به پرهیز یاریم رستن ز بد

نگوید چنین مردم پاک دین

بدان تا پس از وی کنند آفرین

چو شد بیخ پژمرده و برگ خشک

چه سود ار به شاخش ببندند مشک

مرا گر سر آمد همی روزگار

نمانم به تدبیر آموزگار

به توران سیاوخش رد کشته شد

زمانه به خون وی آغشته شد

به دست دمور و گروی زره

نه بر سرش خود و نه برتن زره

تو دانی که من چونم از درد اوی

نهاده ز کینه به رخ بر دو جوی

نداند کس از تو به این راز را

بر این ره نباید زدن ساز را

نخواهم که پیچی دل من ز تاب

ز کین ار بود صد چو افراسیاب

مرا همچنو مرد باید هزار

به میدان کینه گه کارزار

به کین پدر خون او بر زمین

به جز من نریزد کسی روز کین

مرا اوفتاده ست با او نبرد

شما را چرا گشت رخساره زرد

نه قارن سخن گفت دیگر نه زال

نه رستم نه گردان با برز و یال

همی گفت هر کس که خسرو مگر

چو کاوس گشته ست آسیمه سر

ز تخم وی است این نباشد شگفت

ازین کار اندازه باید گرفت

چو دانست خسرو که ایرانیان

نیارند دیگر گشادن زبان

بفرمود تا زنگه شاوران

سر نامداران و گند آوران

که بهزاد شبرنگ آرد برش

به آهن بپوشیده پای و سرش

نهاده بر او زین ز چرم پلنگ

رکاب دراز و جناح خدنگ

جهان جوی کیخسرو پاک دین

به زین اندر آمد ز روی زمین

چنان چون بود ساز شاهان جنگ

همی تاخت تا پیش جنگی پلنگ

کمندی به فتراک بر بسته شاه

نظاره بر او بر دورویه سپاه

پر از تیر ترکش به زه بر کمان

به دلش اندرون کینه بد گمان

فراز سرش کاویانی درفش

جهانی ازو سرخ و زرد و بنفش

تو گفتی سیاوخش رد زنده شد

جهان پیش شمشیر او بنده شد

نگاری ست گفتی بر ایوان به زر

ز خوبی و دیدار و بالا و فر

جهان پهلوان رستم نامدار

نگه کرد در نامور شهریار

چنین گفت با زال سام سوار

سیاوخش باز آمده ست از شکار

دلش گشت پر از درد از افراسیاب

ز دیده همی ریخت بر روی آب

خروشان و گریان بیامد دوان

در آویخت با شهریار جهان

دلش گشت از مهر او پر زجوش

تو گفتی کزو رفت آرام و هوش

به سر بر پراکند از درد خاک

همی گفت شاها به دیان پاک

به جان و سر شاه و آیین و کیش

کز ایدر نیاری همی پای پیش

همانا چو یاد آوری کار من

نتابی سرت را ز گفتار من

من استاده بر دشت و تو جنگ جوی؟

نباشد مرا نزد دادار روی

به دادار گیتی که تا زنده ام

به فرمان و رایت سرافکنده ام

نباشم بدین کار همداستان

اگر شاه خواند بر این داستان

قبلی «
بعدی »