برزونامه کهن – بخش سی و دوم – آرزوی خواستن برزوی از کیخسرو بن سیاوخش

چو رستم چنین گفت برزوی شیر

بیامد به نزدیک شاه دلیر

به یک دست خنجر به یک دست خاک

زده جامه رزم بر تنش چاک

چنین گفت برزوی با شهریار

که ای از کیان جهان یادگار

به دیان دادار و چرخ بلند

به جان و سر شاه و تیغ و کمند

که دستور باشد مرا شهریار

که تا یک سخن زو کنم خواستار

چو پاسخ بیابم ز شاه جهان

سرافراز گردم میان مهان

بدو گفت خسرو کزین آرزوی

نتابم به دادار دارنده روی

ز گفتار خسرو دلش شاد گشت

ز اندیشه و درد آزاد گشت

به خسرو چنین گفت کای نامور

تو دانی که تا من ببستم کمر

به جز گرز و شمشیر و مردان کین

ندیدم دگر هیچ از ایران زمین

ز هنگام افراسیاب دلیر

که از من همی جست پیکار شیر

دگر بند و زندان و تاریک چاه

همه نیک داند جهاندار شاه

نیاکان من رستم و زال زر

بسی یافتند از کیان تاج زر

چه در روز رزم و چه درگاه نام

ز شاهان بسی یافتستند کام

مرا بخت تیره به ایران زمین

نموده ست پیکار و آیین کین

همان کن تو با من بر این جای داد

که با رستم نامور کیقباد

که جنگ نخستین به پیش سپاه

جهان پهلوانی بدو داد شاه

همان مرز غزنی و کابلستان

همان دنبر و مای و زابلستان

تو شاه نو آیینی و من رهی

تو آن کن که زیبد ز شاهنشهی

چو بشنید خسرو زبرزو سخن

دگرگونه اندیشه افکند بن

بدو گفت کای نامور پهلوان

تو را آرزو چیست اندر جهان

بدان تا برآرم همه کام تو

به گردون برآرم همه نام تو

تو را نزد من بیشتر دستگاه

که مر پهلوان را به نزدیک شاه

چو خسرو چنین گفت برزوی شیر

بدو گفت کای شهریار دلیر

اگر شاه با بنده پیمان کند

به پیمان دل بنده خندان کند

بخواهم ز شاه جهان آرزوی

که دانم ز پیمان نتابی تو روی

به پیمان بدو داد آن گاه دست

به نزدیک گردان خسرو پرست

که سر را نپیچم ز پیمان تو

نپیچد کسی سر ز فرمان تو

بدو گفت برزوی کای شهریار

به من بخش امروز این کارزار

دلم را ز پیکار و کین برمتاب

بمان تا شوم نزد افراسیاب

نمایم به گردان توران هنر

برآرم به خورشید تابنده سر

وگر کشته گردم برین دشت جنگ

به دست جهاندار پور پشنگ

مرا در زمانه همین نام بس

نخواهم جز این خود ز فریاد رس

که گویند کیخسرو دادگر

مر او را ز گردون برآورد سر

چو بشنید خسرو فروماند سخت

ز پیمان نتابید پیروز بخت

به دستان چنین گفت کای پهلوان

فریب از تو آموخته ست این جوان

ز تخم تو و پور سهراب راد

که چون او به مردی ز مادر نزاد

به فرمان کاوس بر دشت کین

نتابیدمی سر ز آیین و دین

به گفتار شیرین چنانم ببست

که پیمان او را نیارم شکست

مرا این زمان گشت بر دل درست

که این نامور گرد از تخم توست

گمانم چنان بود کاین نامور

زدانش ندارد همی پای و پر

به چاره ز پیران ویسه مه است

به دانش ز داننده دستان به است

نشاید ز پیمان کنون بازگشت

که پیمان چنین بود در پهن دشت

ببوسید برزوی روی زمین

همان رستم و نامداران کین

به برزو چنین گفت پس شهریار

میان را ببند از پی کارزار

به جنگ سپهدار هشیار باش

سرت را ز دشمن نگه دار باش

که در جنگ شیر است پور پشنگ

دل شیر دارد،دو چنگ پلنگ

به میدان به مردی و کینه دگر

چنو کس نبندد به گیتی کمر

سپهدار دستان و برزوی شیر

فریبرز کاوس گرد دلیر

برو بر همی آفرین خواندند

ورا شهریار زمین خواندند

وز آن پس چنین گفت برزوی شیر

به خسرو که ای نامدار دلیر

به بخت تو اکنون به میدان کین

کنم دشت مانند دریای چین

به پیکان بپوشم رخ آفتاب

کنم روز،تیره بر افراسیاب

به کین سیاوش به میدان جنگ

کنم سرخ از خون پور پشنگ

ببیند به میدان مرا شهریار

که با دشمنش چون کنم کارزار

بگفت این و آمد چو باد دمان

به پیش سراپرده پهلوان

بپوشید جوشن به کردار باد

یکی ترگ چینی به سر بر نهاد

به اسب اندر آمد چو آشفته شیر

همی تاخت بر سان ببر دلیر

کمندی به فتراک و گرزی به دست

ز شادی نبودش به زین بر نشست

خروشان و جوشان چو دریای آب

بیامد به نزدیک افراسیاب

بدو گفت کای ترک شوریده بخت

که گرید همی بر تو بر تاج و تخت

به نیرنگ و دستان به جنگ آمدی

به کردار بر دوده ننگ آمدی

چو افراسیابش به هامون بدید

ز کینه سرشکش به رخ بر چکید

به برزو چنین گفت کای دیوزاد

نداری تو نام پدر را به یاد

کنون رزم جویی برآوردگاه

تو را شرم ناید ز شاه و سپاه

کجا رفت خسرو که نامد به جنگ

بترسید گویی ز جنگ پلنگ

ندارد همانا به دل هیچ کین

ورا از چه خواننده شاه زمین

یکی گو تن خویش کن آزمون

که مردی او را شود رهنمون

دو کشور برآساید از درد و کین

یکی را شود تاج و تخت و نگین

تو آیی و به جنگ و سپهبد به تخت

نترسد ز دادار،شوریده بخت

مرا ننگ باشد ز پیکار تو

چه جویم به میدان زکردار تو

تو برگرد تا خسرو آید به رزم

نجویند شاهان همه جای بزم

چو خسرو کند جنگ را آرزوی

نماند به گیتی بد اندیش اوی

چو جوید همه نار و شادی و کام

نیابد به میدان درون هیچ نام

تو نیز از جهان داور دادگر

نترسی که بندی به رزمم کمر

ز شنگان همانا نداری به یاد

که بودی بر آن مرز بی ارز شاد

نبودت ز توران به دل هیچ درد

برآورده زین سان به خورشید گرد

کنون رزم جویی ز پور پشنگ

به میدان بیازیده چون شیر چنگ

چه داند کسی راز گردان سپهر

چه گویم ز تابیدن ماه و مهر

بباشد همه بودنی بی گمان

به نیک و به بد هم سرآید زمان

چو بشنید برزوی سهراب این

به ابرو در آورد از خشم چین

بدو گفت کای خسرو بد منش

که از چرخ یابی همی سرزنش

براندیش از پادشاهی خویش

به ایران چه کردی خود از کم و بیش

بهانه چه جویی به میدان جنگ

چو روبه گریزان ز پیش پلنگ

نه ای از سیاوخش کاوس به

که چون او نباشد سرافراز مه

به فر کیان و به مردی و جنگ

بسی بود بهتر ز پور پشنگ

سیاوش به دست گرو کشته شد

جهانی به خون وی آغشته شد

ز گر سیوز شوم من بهترم

گروی زره را به کس نشمرم

گرفتم که هستی سیاوخش رد

دمور و گرویم من ای شوخ بد

به مردی چو گر سیوز شوم روی

برآورد خواهم دو صد جنگ جوی

به کین سیاوخش بر دشت جنگ

ببرم سرت را کنون بی درنگ

بدین چاره از من نیابی رها

اگر گردی از جادوی اژدها

مرا گفت دستان سام سوار

ز نیرنگ تو در بر شهریار

که او را به میدان مردان جنگ

به چاره ببازید به هر جای چنگ

بگفت این و برداشت گرز گران

همی تاخت چون دیو مازندران

چو افراسیاب آن چنانش بدید

خروشی چو شیر ژیان برکشید

بدو گفت چون پیل مستی کند

نبرد مرا پیش دستی کند

نباشی به یک زخم من پایدار

به میدان چو تو مرد خواهم هزار

سر ترکش تیر را بر گشاد

یکی چوبه برداشت بر سان باد

بزد بر کمرگاه برزوی شیر

چنان چون بود زخم مرد دلیر

همه جوشنش را به هم بردرید

سر زخم پیکان به پهلو رسید

شهنشاه ترکان گو سرفراز

همی کرد برگرد او ترکتاز

ز اندام او خون دویدن گرفت

دلش در بر از غم طپیدن گرفت

همی تاخت بر گردش افراسیاب

بر آن دشت تیره به کردار آب

به ابرو در آورد از کینه چین

چنین گفت با دل سپهد به کین

نباید که با این گو نام جوی

به میدان کینه در آری تو روی

به چاره مگر خسته گردد به تیر

به ناگاه گردد به بندم اسیر

کزین سان که او جنگ جوید همی

به کینه درون دست شوید همی

نباید که با او برابر شوم

که اندر زمان بی سر و تن شوم

به گردش همی تاخت چون پیل مست

سپهدار ترکان برآورده دست

چو از تیر او خسته شد پهلوان

جهاندار شد شاد و روشن روان

وزان پس چنین گفت برزوی شیر

که چون او نباشد نبرده دلیر

اگر زنده گشتی جهاندار سام

به میدان این مرد گشتیش نام

زمانه نیارد همانا دگر

به مردی ز شاهان چنین نامور

بگفت این و از جای بر کرد اسب

همی تاخت بر سان آذر گشسب

به گردن برآورد گرز گران

بینداخت از کینه بدگمان

سر ترکش تیر را بر گشاد

همی تاخت تا نزد او همچو باد

ز کینه بر او تیر باران گرفت

کمین و کمان سواران گرفت

در آورده هر دو سپر را به روی

همان شهریار و همان نامجوی

ز گرد سواران جهان تیره شد

به گرد اندرون دیده شان خیره شد

ز بس گرد کز رزمگه بر دمید

به گرد اندرون مرد شد ناپدید

به روز اندرون روشنایی نماند

تو گفتی سپهر از روش بازماند

ز پیکار ایشان نهان گشت مهر

ستاره به گردون بپوشید چهر

دل جنگ جویان شده پر ز خون

نبدشان به نیکی کسی رهنمون

گسسته همه بند بر گستوان

چکان خون ز هر دو سپهبد دوان

ز بس زخم پیکان بخست اسب و مرد

دل هر دوان شان ز کینه به درد

ز خون سواران همه خاک و سنگ

برآورد گشته چو پشت پلنگ

به ترکش درون هیچ تیری نماند

که راز دل هر دوان را نخواند

چو ترکش تهی شد کمان را ز کین

بینداختند هر دوان بر زمین

فروماند بازوی هر دو ز کار

همان نوجوان و همان شهریار

ز پیکان همان جوشن و خود چاک

روان پر ز درد و دهان پر ز خاک

جهاندار دستان و رستم به هم

چو دیدند پیکار شیر دژم

همی خواند هر یک بر او آفرین

که آباد بادا به برزو زمین!

چو کیخسرو آن رزم ایشان بدید

ز کینه خروشی ز دل برکشید

بنالید در پیش دیان پاک

از آن خیره سر مرد بر روی خاک

تو دانی که آن مرد بیدادگر

ز بهر فزونی ست بسته کمر

به داد جهاندار خرسند نیست

دلش را زکین از در پند نیست

ز بهر فزونی و از رنج آز

همیشه گرفتار درد و نیاز

سیاوخش از بهر بیشی بکشت

به یکبار شد با زمانه درشت

ز کردار بد گر بپیچد رواست

که از آز اندر دم اژدهاست

وز آن پس چو برزوی و افراسیاب

بدیشان نماند اندرون هیچ تاب

ستادند از دور بر دشت جنگ

فروماند از کارشان هر دو چنگ

ز نیروی ایشان فرو ماند دست

سر نامداران چو آشفته مست

به آسایش اندر یکی دم زدند

ز دیده به رخ بر همی نم زدند

چو آسوده گشتند بار دگر

ببستند بر کینه جستن کمر

گشادند بازو به گرز گران

برآورده چون پتک آهنگران

بیامد بر شاه هومان چو شیر

بدو گفت کای شهریار دلیر

تو را ننگ ناید ز پیمار اوی

تو گویی که با خسروی جنگ جوی

گر او را زمانه بدارد به سر

بر این دشت پیکار ای نامور

نباشد تو را در جهان هیچ نام

نه این بی پدر گر شود زنده سام

و گر تو شوی کشته بر دست او

به ماهی گراینده شد شست او

برآرد به گردون گردنده سر

به مردی شود در جهان نامور

ز توران بر آرند از آن پس دمار

نمانند بر دشت کین یک سوار

همی از در تاج و تخت است شاه

نه در جنگ بستن میان چون سپاه

بخندد بر این رای دستان سام

ز برزو به میدان چو جویی تو نام

به هومان چنین گفت افراسیاب

که از کینه دارم دو دیده پر آب

مرا درد این بتر از خسرو است

که بر پیش من کینه خواهی نو است

وز آن پس چنین گفت کای بی پدر

چه داری به مردی به میدان دگر

ز فتراک بگشاد پیچان کمند

بدان تا سر او در آرد به بند

چو بشنید ز افراسیاب این سخن

بجوشید از کین مرد کهن

برآورد گرز گران را ز زین

بزد بر سر شاه توران زمین

ز نیرو بیفتاد گرزش ز دست

ز بادش سپهدار ترکان بخست

جهاندار با زخم خورده،کمند

بینداخت آمد سر او به بند

عنان برگرایید و برگاشت اسب

خروشید بر سان آذر گشسب

چو برزو چنان دید بر سان باد

کمندش ز فتراک زین برگشاد

بیفکند در یال افراسیاب

ز دیده بشسته ز کین شرم و آب

ز یکدیگران روی برگاشتند

به خورشید نعره بر افراشتند

به لشگرگه خویش دادند روی

روان پر ز اندوه و دل چاره جوی

برانگیخته اسب از آوردگاه

بپوشید از گرد خورشید و ماه

ز نیروی هر دو فروماند اسب

تو گفتی کجا بار ماندند اسب (؟)

ستادند هر دو بر آن پهن دشت

نگه کن که آن روزشان چون گذشت

به بند کمر اندر آورد دست

یکی شیر غران،دگر پیل مست

همین کرد زور و همان زور کرد

جهانی پر از شر و از شور کرد

ز نیرو شده دیده هر دو خون

وز آن دو یکی تن نیامد نگون

چو شیده بدید آن برآشفت و گفت

که با ما خرد نیست امروز جفت

به ترکان چنین گفت جنگ آورید

مگر این دو تن را به چنگ آورید

ممانید کان جنگ جو جان برد

به ایران دگر نام مردان برد

اگر رسته گردد ز بند کمند

ببینی که بر ما چه آرد گزند

چو بشنید لشکر ز شیده چنین

زمین گشت مانند دریای چین

بیامد سپه همچو دریای آب

به یاری به گرد شه افراسیاب

چو رستم چنین دید و دستان سام

کشیدند شمشیر کین از نیام

به ایرانیان گفت اندر نهید

بر این رزمگه بر خورید و دهید

نباید که برزو شود کشته زار

به دست چنان ترک ناباک دار

بگفت این و از جای برکرد رخش

غریوان همی رفت آن تاج بخش

(جهاندار دستان چو باد دمان

همی رفت با نامور پهلوان)

(میان را ببستند ایرانیان

برآورد شیده چو شیر ژیان)

دو لشکر به یک جا برآشوفتند

سر و مغزها را همی کوفتند

هوا گشت از گرد چون تیره میغ

ز کینه نبد جان کس را دریغ

ز بس گرد کز رزمگه بر دمید

دو لشکر همی یکدگر را ندید

سر نامداران به میدان چو گوی

لبان آب خواه و دلان کینه جوی

به هر سو که رستم برافکند رخش

سر نامداران همی کرد پخش

به سوی دگر قارن رزم خواه

همی روز بد خواه کردش سیاه

ز بس نعره و تیغ و گرز گران

جهان بود بازار آهنگران

زمین همچو دریای جوشان شده

دو لشکر به یک جای کوشان شده

زمانه شده خیره از کارشان

ز کوشیدن جنگ و پیکارشان

چو لهاک و فرشید ورد آن دو مرد

بدیدند کز دشت برخاست گرد

درفش سیه را ندیدند ز دور

ببودند بر جای بر ناصبور

عنان های از آن جای برگاشتند

در حصن را خوار بگذاشتند

شتابان بدان انجمن آمدند

به ناگاه خود را بر ایشان زدند

پیاده بدیدند شه را به بند

به گردن در افکنده خم کمند

سپاه انجمن کرد بر گردشان

ز پیکار شمشیر بر سر فشان

گشادند هر دو به بازو دو دست

یکی همچو شیر و دگر پیل مست

به یکباره بستند یکسر میان،

سپهدار دستان چو شیر ژیان؛

به پیری همی جنگ جست آن زمان

شده خیره زو گردش آسمان

همی گفت امروز روز من است

سرسرکشان زیر گرز من است

همی گرز بارید از افراز ترگ

چو اندر خزان ریزد از باد برگ

جهان جوی رستم به کردار شیر

به هر سو درافکند رخش دلیر

قبلی «
بعدی »