بانو گشسپ نامه – بخش چهاردهم – جواب نوشتن زال و رستم به هرسه پادشاهان هندوستان

چونزدیک دستان رسید این پیام

فرخواند دستان به رستم تمام

به دل رستم اندیشه کرد از نهان

که این هر سه شاهان نژاد مهان

زمن آرزو این چنین خواستند

زبان را بدین خواهش آراستند

کجا می شود اینکه هردو گیاه

بسازند با هم سفید وسیاه

سه شاه اند هریک دلیرو گزین

چه جیپور وجیپال رای کزین

اگرچه شود دوست ور دشمنند

به هر چیز هرسه زیان منند

هرآن کس که بانو رباید ز زین

وی از مهتری پیش من شد گزین

چو بشنید دستان بدین سان نوشت

جواب همه مهتران خوب وزشت

زگفتار رستم همه سربه سر

فرستاده نزدیک شاهان خبر

چو پاسخ شنیدند از زال زر

برفتند با تاج وتخت وکمر

همان هر سه شه با سپاه گران

برفتند گردان نام آوران

زدریا و خشکی برآمد سپاه

جهان گشته از گرد لشکر سیاه

سرسرفرازان روز نبرد

زدریا وخشکی برآرنده گرد

زهر مرز چندان بیامد سپاه

که پوینده را گشت دشوار راه

زخشکی پلنگ و ز دریا نهنگ

سوار اندر آمد به میدان جنگ

چو رستم نگه کرد ولشکر بدید

سرانگشت حیرت به دندان گزید

تهمتن نگه کرد ز افراز کوه

سپه دید چندان که که شد ستوه

که هرچند بیننده را بود راه

درفش و سنان بود وپیل وسپاه

همه دامن کوه لشکر گرفت

فروماند رستم از آن درشگفت

از آرایش گونه گون مرغزار

تو گفتی بهشت است در نوبهار

سراپرده و خیمه نزدیک آب

طنابش بپیوسته اندر طناب

سرنیزه را برهوا جای نی

پی مور را برزمین پای نی

سه شاه گران همچو پیلان مست

همی پیلشان جایگاه نشست

دمنده سپاهی چو دریای زنگ

به بالا درخت و به بازو چو سنگ

بیاراسته پشت پیلان جنگ

به پولاد ودیبا و چرم پلنگ

همه گردن پیل با طوق زر

سواران ابر پیل و زرین کمر

تهمتن زدیدارشان خیره ماند

فرستاد بانوی مه را بخواند

پس آنگاه بانو و دستان روان

برفتند نزدیک آن پهلوان

چو رفتند برتیغ آن کوه سخت

بدیدند آن لشکر و تاج وتخت

سپاهی بدیدند بیش از شمار

نبد هیچ پیدا میان و کنار

زبس خیمه و گاه و پرده سرای

زمین را گشاده ندیدند جای

نشسته به هر انجمن خسروی

زهر کشوری نامور مهتری

برافروخت رخسار بانو چوماه

بدو گفت دستان که اینک سپاه

همه خواستگاران روی تواند

شب وروز در گفتگوی تواند

زمین را زلشگر نماندست تاو

گرانست برپشت ماهی و گاو

همی ترسم ای روشن پرخرد

که گیرد به هندوستانت برد

ززینت رباید چو از پردلی

زما دور ماند مه کابلی

بدو گفت بانو که ای پهلوان

به اندیشه مسپار جان وروان

پناهم به یزدان فریاد رس

به سختی نگیرد مرا دست کس

اگر یار باشد خداوند هور

فزاینده دانش و پر و زور

از ایشان نباشد کسی هم نبرد

ندانم زهندو کسی را به مرد

به نیروی جان آفرین کردگار

نترسم ز خصمان بد روزگار

نباشد به زورم مگر پور تو

ابا باب من هست دستور تو

براو آفرین کرد زال دلیر

که روبه چه سنجد به پیکار شیر

دل وزهره پهلوانیت هست

همی روزگار جوانیت هست

قبلی «
بعدی »