بانو گشسپ نامه – بخش نهم – عاشق شدن شیده پسر افراسیاب بر بانو گشسب در میدان شکار

ز بالاش بر سرو بستم سخن

خرد گفت کوتاه بینی مکن

لب لعل او درج یاقوت بود

که از گوهران درج را قوت بود

زبان بسته طوطی ز گفتار او

سهی سرو در بند رفتار او

دل شب شدادی ز گیسوی او

مه نو خیالی ز ابروی او

دل آشوب در بند آفاق بود

به خوبی چون ابروی طاق بود

دل شیده از آتش عشق سوخت

چو آتش دو رخساره اش بر فروخت

به زلف سیاهش گرفتار شد

به چشمش جهان چون شب تار شد

بلرزید بر خویشتن شهریار

بترسید سخت از بد روزگار

ز دیده دلش سخت شد مبتلا

فرو شد به گرداب بحر بلا

چو خواهی که ماند قرارت به دل

دو دیده به دیدار دیدن مهل

بلای دل از دیده باید کشید

دل هر کس از دیده شد آنچه دید

عنان دل از دست بگذاشت مرد

چو دیده به دیدار افراشت مرد

به گیسوی او مبتلا شد دلش

گرفتار دلم بلا شد دلش

گل سرخ او گشت چون زعفران

گرفته بهار جمالش خزان

قد سرو او چون کمان خم گرفت

زمین از سرشکش پر از نم گرفت

سر و پایش لرزنده چون بید ماند

ز دیده بسی خون دل برفشاند

نه یارای ماندن نه پای گریز

دو چشمش چو سیل روان اشک ریز

به دل گفت کای مرغ زیرک به دام

گرفتار گشتی به سودای خام

وصالش نخواهد شدن روز بیم

نباشد از این روی به روز سیم

مرا آینه کز رخش رنگ نیست

چه حاصل که ما را از و ننگ نیست

وز آنجا که از عشق بیچاره ام

ولی بنده سرو آزاده ام

همی گفت و می ریخت از دیده خون

از آن آتشی کان بدش در درون

چو شهزاده را دید پیران پیر

که گردید در عشق بانو اسیر

بترسید سخت از بد روزگار

به یاد آمدش پند آموزگار

کجا کبک با باز دمساز شد

کجا گور با شیر همراز شد

نهانی چنین گفت با سرکشان

که بینم یکی فتنه اینجا نشان

مبادا بلایی هویدا شود

به نوعی یک فتنه پیدا شود

از آن پیش آتش فروزد شتاب

شتابیم نزدیک افراسیاب

بگفت این و چون آتش از جای جست

گرفته سر دست شیده به دست

ز جا جست پیران چو آذرگشسب

دلیران نشستند بر پشت اسب

همه ره گرفتند گردان شتاب

چنین تا به درگاه افراسیاب

چو شه دید شیده بدین سان نژند

به غم مبتلا و به جان مستمند

بپرسید و پیران ویسه بگفت

به شه آشکارا نمود از نهفت

چو آتش دو رخسار شه برفروخت

دلش از برای گرامی بسوخت

بپرسید تدبیر کار از سران

بگفتند با او همه سروران

که بر ما بد آمد ز گردنده هور

که نی زر به کار آید ایدر نه زور

همانا که تا چرخ گردنده است

نداده کسی را چنین کار دست

چو شیری دل شیده کردی خروش

از آن عشق بانو همی شد ز هوش

به هم بر همی سود دست دریغ

همی جست مانند برقی زتیغ

بدو گفت خون شد زانده دلم

ز زخم مژه تا دل اندر گلم

دلم خون از این جور ایام شد

که نامم از این عشق بدنام شد

وز آن پس به سوی پدر کرد روی

کزین ننگ، مرگ آمدم آرزوی

سر خود به خنجر ببرم کنون

بریزم در این عشق بر خاک خون

بگفت این و خنجر کشید او شتاب

گرفتش سر دست افراسیاب

برون کردش از دست گفت ای پسر

چه سود ار بری از تن خویش سر

مشو تیز تا چاره کار تو

بسازم کنم گرم بازار تو

مگر بر مرادت دعایی کنم

دل دردمندت دوایی کنم

یکی ترک بود اندر آن انجمن

به چنگال شیر و به تن پیلتن

سرش برکشیده به چرخ بلند

همانا که بودی بسی زورمند

به توران نبد مرد همتای او

چهل تن نبرداشتی پای او

زبیمش دل شیر پر بیم بود

هژبر ژیان دل به دو نیم بود

به خشکی، پلنگ و به دریا نهنگ

نبد مرد میدان او روز جنگ

دلیر و جهانگیر و با رای و کام

جهان پهلوان را تمرتاش نام

به شه گفت چه این جای آشفتن است

چنین بس زیان سخن گفتن است

قبلی «
بعدی »